مرا از خدايى تو ننگ و عار آيد - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرا از خدايى تو ننگ و عار آيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او شش صد سال بود كه در كفر و زندقه بسر مى برد و آشكارا گناه مى كرد. روزى حضرت موسى (ع ) براى مناجات با خداوند بزرگ به كوه طور مى رفت كه با او برخورد نمود. از موسى (ع ) پرسيد: به كجا مى روى ؟ موسى گفت :

براى راز و نياز و مناجات با خداوند سبحان مى روم . گفت : براى خداى تو پيامى دارم كه از تو مى خواهم حتما به او بگويى . موسى قبول كرد. گفت : يا موسى به خداى خود بگو: مرا از خدايى تو ننگ . عار مى آيد و اگر تو روزى دهنده من هستى ، مرا به روزى تو احتياجى نيست .

حضرت موسى (ع ) از حرفهاى او پريشان و ناراحت شد و بدون اين كه چيزى به او بگويد، به طرف كوه طور روانه شد. پس از اتمام مناجات ، شرم داشت كه حرفهاى آن كافر را به خداوند بگويد كه ناگاه خطاب آمد:

اى موسى ! چرا پيام بنده مرا كه با ما بيگانگى مى كند و از خدايى ما اعراض ‍ دارد، نرسانيدى ؟ موسى (ع ) عرض كرد: خداوندا! خودت بهتر مى دانى كه چه گفت .

خداوند بزرگ فرمود: اى موسى ! به او بگو: اگر تو از خدايى ما ننگ و عار دارى ، ما را از بندگى تو ننگ و عار نيست و اگر تو روزى ما نخواهى ما بدون درخواست تو، به تو روزى مى رسانيم .

موسى (ع ) از كوه برگشت و پيام الهى را به آن كافر عاصى رسانيد.

چون او پيام خدا را شنيد سر خود را به زير انداخت و ساعتى در فكر فرو رفت و آنگاه سر خود را بلند كرد و گفت :

اى موسى ! پروردگار ما بزرگ پادشاهى است ، كريم بنده نوازى است ، افسوس كه من عمرم را ضايع كردم و روزگارم را به بطالت گذرانيدم . اى موسى ! دين خود و راه حق را به من عرضه فرما.

موسى (ع ) دين حق را به او عرضه داشت و او به يگانگى خدا اقرار كرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرين تسليم كرد و روح او را به عليين بردند. ^(133)

توبه دوست على بن حمزه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على بن حمزه مى گويد: دوست جوانى داشتم كه شغل نويسندگى را در دستگاه بنى اميه داشت . روزى آن دوست به من گفت : از امام صادق (ع ) براى من وقت بگير تا به خدمتش برسم . من از حضرت اجازه گرفتم تا او شرفياب شود، حضرت اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمت حضرت رفتيم .

دوستم سلام كرد، نشست و گفت : فدايت شوم ، من در وزارت دارايى رژيم بنى اميه مسؤ ليتى دارم و از اين راه ثروت بسيارى اندوخته ام و در بعضى موارد اعمال ناشايست و خلاف انجام داده ام !

حضرت فرمود: اگر بنى اميه افرادى را مثل شما نداشتند تا ماليات برايشان جمع كند و در جنگها و جماعات آنها را همراهى كند، حق ما را غصب نمى كرد!

جوان گفت : آيا راه نجاتى براى من هست ؟ حضرت فرمود: هر چه بگويم عمل مى كنى ؟ گفت : آرى .

حضرت فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را مى شناسى به آنها برگردان و آنچه صاحبانش را نمى شناسى از طرف آنها صدقه بده . من در مقابل اين كار بهشت را براى تو ضمانت مى كنم .

جوان سر را به زير انداخت و مدتى طولانى فكر كرد و سپس گفت : فدايت شوم ، دستورت را اجرا مى كنم .

على بن حمزه مى گويد: من با آن جوان بر خاسته و به كوفه رفتيم . او همه چيز خود و حتى لباسهايش را به صاحبانش برگرداند و يا صدقه داد، من از دوستانم مقدارى پول براى او جمع كردم و لباس برايش خريدارى نمودم خرجى هم براى او فرستاديم . چند ماهى از اين جريان گذشت و او مريض ‍ شد. ما مرتب به عيادت و احوال پرسى او مى رفتيم .

روزى نزد او رفتم ، او را در حال جان دادن يافتم ، چشم خود را باز كرد و گفت : اى على ! آنچه دوست تو (امام صادق (ع) ) به من وعده داده بود، به آن وفا كرد. اين را بگفت و از دنيا رفت . ما او را غسل داده كفن نموديم و به خاكش سپرديم .

مدتى بعد، خدمت امام صادق (ع ) رسيدم ، همين كه حضرت مرا ديد، فرمود: اى على ! ما به وعده خود در مورد دوست تو وفا كرديم .

/ 166