روى قبر على (عليه السلام ) - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياى او را بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج را به زبان مى آورد، بيشتر به وى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند!

او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس نام او را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كه اصلا اسمى از *((*حجاج *))* نبرد!

جن گير نيز هر لحظه كه دوايى به او مى داد يا اورادى بر وى مى خواند؛ براى اينكه بداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مى خورد كه آنچه مى گويم راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : من اصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !!

تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد به اهل خانه و گفت : الحمدلله تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! من فعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست و پايش در نياوريد! جوان فلك زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار!

مدتى از اين پيشآمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آن جوان چه كردى ؟ خالد گفت : از آن شب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام . حجاج گفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يك نفر پاسبان فرستاد به خانه عموى جوان تا از او خبرى بياورد.

پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادر زاده ات كجاست و چه مى كند؟ امير او را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد! عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكر حجاج است و از امير ياد مى كند عقلش را از دست داده است !

پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گويى ، يا الله بايد همين حالا بروى و هر كجاست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر امير باشد، عقلش را از دست مى دهد؟! ياالله معطل نشو!

عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت و به او گفت : برادر زاده حجاج فرستاده است دنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت در آوريم ؟ جوان گفت : نه ! نه ! با همين وضع ببريد! پس همان طور كه در غل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند.

همين كه حجاج از دور او را ديد گفت : به !! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور داد فورا زنجير از دست و پايش در آورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پاينده بدارد، پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است . آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش ‍ او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امير دليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش آوردند...

حجاج از بد اقبال او در شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند ^(52). جوان هم براى اينكه بلاى ديگرى سرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس هدايا را گرفت و به خانه اش برگشت و با آسايش به زندگانى ادامه داد.^(53)

روى قبر على (عليه السلام )

سابقه ايمان و فداكارى اميرالمؤ منان عليه السلام در راه پيشرفت آئين اسلام چيزى نيست كه احتياج به شرح و بسط داشته باشد. زيرا مانند آفتاب نيمروز روشن و معلوم است . با اين وصف در شبى كه مى خواست جان به جان آفرين تسليم و به جهان باقى سفر كند و اين قفس خاكى را به اسيران آن تسليم نمايد، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن عليه السلام سفارش ‍ مى كند كه جنازه مرا در شهر كوفه دفن نكنيد، و پيش از آنكه سپيده صبح بدمد، ببريد به سرزمين *((*غرى *))* و در آنجا به خاك بسپاريد، و آن محل را از انظار پوشيده بداريد!

علت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش اين بود كه مى دانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش كه آن روز بيشتر فرقه *((*خوارج *))* بودند از محل دفن آن حضرت اطلاع يابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاك خوددارى نخواهند كرد.

بامداد روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال هجرى ، پيش از آنكه هوا روشن شود، فرزندان مولاى متقيان ،

/ 166