عابد و آتش - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فراوانى كردم ، به همين جهت حرارت آتش در من تاءثير ندارد^(44).

عابد و آتش

حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: زنى هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنى اسرائيل مصادف شد. با قيافه به ظاهر آراسته آنها را فريفت . يكى از جوانان به ديگرى گفت : اگر فلان عابد هم اين زن را ببيند فريفته اش ‍ خواهد شد زن آلوده اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند تا او را نفريبم به خانه بر نمى گردم .

هنگام شب به محل اقامت عابد رفت ، در را كوبيد، گفت : زنى بى پناهم ، امشب مرا در خانه خود جاى ده . عابد امتناع ورزيد. زن گفت : چند نفر جوان مرا تعقيب مى كنند اگر راهم ندهى و آنها برسند از چنگشان خلاصى نخواهم داشت . عابد اين حرف را كه شنيد او را اجازه ورود داد، همين كه داخل خانه شد، لباس از تن خود بيرون كرد و قامت دلاراى خويش را در مقابل او جلوه داد، چشم عابد به پيكر زيبا و اندام دلفريب او افتاد، چنان تحت تاءثير غريزه جنسى واقع شد كه بى اختيار دست خود را به اندامش ‍ نهاد، در اين موقع ناگاه به خود آمده متوجه شد چه از او سر زده ، ديگى بر سر بار داشت ، براى تهيه غذا زير آن آتش افروخته بود.

جلو رفت ، دست خود را به آتش نهاد. زن پرسيد: اين چه كاريست كه از تو سر مى زند؟!

گفت : دست من خودسرانه كارى كرد او را كيفر مى دهم . از ديدن اين وضع زن طاقت نياورد، از خانه او خارج شد در بين راه به عده اى از بنى اسرائيل ، گفت : فلان عابد را دريابيد كه خود را آتش زد. وقتى آمدند، مقدارى از دست او را سوخته يافتند^(45).

انوشيروان و پيرخاركش

روزى انوشيروان از شكار بر مى گشت ، پيرمردى را ديد با پاى برهنه و جامه پاره پشته خارى بر پشت نهاده از حرارت آفتاب عرق از سرو رويش جارى است ، در آن حال استخوانى به پايش فرو رفت ، بطورى كه خون از آن روان شد پير هيچ توجهى نكرد. قدرى خاك بر آن زخم ريخت و لنگان لنگان به راه خود ادامه داد. شاه به حال او رحمتش آمد اسب پيش راند، گفت : پيرمرد وقت آسايش است از چه رو خود را به رنج مى اندازى و چنين زحمت مى كشى ؟ پير گفت : اى سوار، چهار دخترى بى مادر دارم ، هر روز پشته اى خار به بازار مى برم و به يك درهم و نيم نقره مى فروشم ، يك درهم نان مى خرم نيم درهم ديگر به پنبه مى دهم تا براى جامه خود بريسند، اگر اين رنج نكشم آنها بدون توشه مى مانند.

انوشيروان پرسيد خانه ات كجاست ؟ گفت در اين ده ، شاه گفت : آسوده باش ‍ من اين ده را به تو بخشيدم و ملك تو كردم . انگشترى به او داد تا نشانه آن مالكيت باشد. پير انگشتر را گرفت و رفت به بزرگ آن ده نشان داد. همگى پيش او شرط خدمت و ادب به جاى آوردند، در مدت كمى از ثروتمندان معروف شد.

مدتى گذشت ، اتفاقا روزى انوشيروان از شكار مى آمد از لشكر جدا افتاد تنها به همان ده رسيد. پرسيد اين ده از كيست ؟ گفتند: از كسى است كه سابقا خاركشى مى كرد، روزى شاه به حالش رقت نموده اين ده را به او بخشيد، انوشيروان خاطره گذشته را به ياد آورد. پرسيد منزل آن پير كجاست ؟ نشان دادند. چون به آنجا رسيد، عده اى از خدمتكاران را ديد جلو در ايستاده اند، گفت آقاى شما كجاست ؟ گفتند: مختصر كسالتى دارد. پرسيد: براى چه كسالت پيدا كرده ؟ گفتند: امروز در باغ كمى گردش كرد بر اثر همان تفريح كوفته شده ، شاه خنديد و از آن وضع در شگفت شد. گفت به او بگوييد ميهمانى آمده و مى خواهد ترا ببيند.

پير را خبر دادند، اجازه ورود داد، شاه وارد شد. ديد او در ميان بستر ديبا خوابيده است . همين كه چشمش به انوشيروان افتاد از جاى برخاست و زمين ادب بوسيد و عذر حال خود بيان نمود. شاه گفت : يك سؤ ال دارم جواب گوى تا بر گردم . عرض كرد: بفرماييد. گفت : آن روز كه استخوان در پاى تو شكست و مجروح شد هيچ نناليدى . اينك از زحمت تفريح در باغ شخصى خود بر بستر خوابيده اى و مى نالى ؟ پير گفت : اى پادشاه ! مرد بايد هنگام سختى صبر كند تا در موقع دولت بتواند زيست كند، از اين سخن ، انوشيروان بسيار خرسند شد، يك پارچه ده ديگر به او بخشيد، انوشيروان بسيار خرسند شد، يك پارچه ده ديگر به او بخشيد، آن روز را ميهمان او بود و شب برگشت ^(46).

/ 166