بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمردى از اولاد خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسى بن جعفر(ع ) را آزار مى كرد و دشنام مى داد.هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به اميرالمؤمنين (ع ) جسارت مى كرد. روزى عده اى از بستگان حضرت عرض كردند: اجازه بدهيد تا اين فاجر را به سزاى عملش برسانيم و از شرش راحت شويم . موسى بن جعفر(ع ) آنها را از اين كار منع كرد.حضرت محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد در جايى از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد. حضرت سوار شد از مدينه براى ملاقات او خارج گرديد. هنگامى به آنجا رسيد كه شخص در مزرعه خود كار مى كرد. موسى بن جعفر عليه السلام همان طور سواره با الاغ داخل مزرعه شد، آن مرد بانگ برداشت كه زراعت ما را پايمال كردى .از آنجا نيا! امام كاظم (ع ) همان طور مى رفت تا به او رسيد. با گشاده رويى و خنده شروع به صحبت كرد. سؤ ال نمود: چقدر خرج اين زراعت كرده اى ؟ گفت : صد اشرفى . پرسيد: چه مقدار اميدوارى بهره بردارى كنى ؟ جواب داد: غيب نمى دانم . فرمود: گفتم چقدر اميدوارى عايدت شود؟ گفت : اميدوارم دويست اشرفى عايد شود.حضرت كيسه زرى كه سيصد اشرفى داشت به او داد و فرمود: اين را بگير، زراعتت هم براى خودت باقى است .خداوند آنچه اميدوار هستى به تو روزى خواهد داد. مرد برخاسته و سر آن حضرت را بوسيد و از ايشان در