بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدر زمان يكى از خلفا، مرد ثروتمندى بود. روزى وى غلامى را از بازار خريد، اما از روز اول كه اين غلام را خريده بود، با او مانند يك غلام عمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود؛ يعنى بهترين غذاها را به او مى داد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، آسايشش را فراهم مى كرد. درست مانند فرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر. علاوه بر اين ، با همه توجه و لطفى كه به او مى كرد، پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد ولى غلام ارباب خود را هميشه در حال فكر مى ديد و او اغلب اوقات ناراحت مى يافت .بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را آزاد سازد و پول و سرمايه زيادى هم به او بدهد. شبى با او نشست و درد دل خود با بيرون ريخت و رو به او گفت : اى غلام ! من حاضرم كه تو را آزاد كنم و فلان قدر پول هم به تو بدهم ، ولى آيا مى دانى كه اين همه خدمت هايى كه من به تو كردم براى چه بود؟ غلام گفت : نه .براى چه بود؟ گفت : براى يك تقاضا! فقط اگر تو اين تقاضا را انجام دهى ، هر چه كه من به تو دادم حلال و نوش جانت باشد و اگر اين تقاضا را انجام ندهى من از تو راضى نيستم ، اما چنانچه خود را براى انجام دادن آن حاضر كنى ، من بيش از اينها به تو مى دهم .غلام گفت : هر چه بفرمايى اطاعت مى كنم ، تو ولى نعمت من هستى ، تو به من حيات دادى .ارباب گفت : نه ، بايد قول بدهى ؛ زيرا مى ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويى نه !غلام گفت : مطمئن باش هر چه مى خواهى پيشنهاد كنى ، بفرما.همين كه ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصى