بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْشيخ ابو حفض نيشابورى يكى از علماى بر جسته اسلامى است . در فصل بهار با تنى چند از اصحاب و شاگردانش براى تفريح به صحرا رفتند. هنگام عبور، خانه اى را ديدند كه در كنارش درخت سبز و خرمى وجود داشت .ابوحفض در آنجا درنگ كرد و با ديده عبرت و انديشه به آن درخت مى نگريست . در اين هنگام پيرمردى مجوس از خانه بيرون آمد و به شيخ گفت : اى كسى كه پيشتاز خوبانى ، آيا ميهمانى كسى را كه پيشتاز بدان است مى پذيرد؟ ابوحفض با گشاده رويى گفت : آرى ، آنگاه با همراهان داخل خانه مرد مجوسى شد. يكى از ياران ابوحفض آياتى از قرآن را تلاوت كرد، سپس صاحب خانه گفت :مى دانم كه شما غذاى ما را نمى خوريد، اين چند درهم را بگيريد و برويد بازار و از مسلمانان غذاى خريدارى كرده و بياوريد.آنها پول را گرفتند و خواستند براى خريدن غذا از خانه بيرون روند، مجوسى به شيخ گفت :من از تو جدا نمى شوم و از اين پس در گروه ياران تو خواهم بود، مگر غير از اين بيش مى خواهى كه بگويم :اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و او مسلمان شد و با اسلام او حدود ده نفر ديگر از بستگانش اسلام آوردند، آنگاه ابوحفض به ياران خود گفت : هر گاه براى تفريح بيرون رفتيد، اين گونه رويد كه برخورد و روش خوبتان موجب گرايش عده اى به اسلام گردد. ^(181)
به مادرم قول داده ام كه دروغ نگويم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعده اى از راهزنان در بيابان به دنبال مسافرى مى گشتند تا اموالش را به غارت ببرند، ناگاه مسافرى را ديدند، با اسبان خود به سويش رفتند و به او گفتند: هر چه دارى به ما بده او گفت : راستش هشتاد دينار بيش ندارم كه چهل دينارش را بدهكارم و با چهل دينار ديگر بايد زندگيم را تاءمين كنم و به وطن برسم . رئيس راهزنان گفت : رهايش كنيد، از قيافه اش پيداست آدم بدبخت و بى پولى است .راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در كمين بودند تا كاروانى ديگر برسد و به غارت دارايى اش بپردازند، اما پس از ساعتها انتظار كسى را نيافتند. آن مسافرى كه هشتاد دينار داشت در راه به محلى رسيد و طلبكار خود را يافت و چهل دينار بدهى خود را پرداخت كرد و به سفر خود ادامه داد. راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند: هر چه پول دارى به ما بده و گرنه تو را مى كشيم . او گفت : راستش را كه گفتم هشتاد دينار پول داشتم ، چهل دينار بدهكاريم بود كه پرداختم و اكنون چهل دينار ديگر بيشتر ندارم كه براى خرج زندگيم مى باشد.به دستور رئيس راهزنان اثاثيه او را به هم ريختند و همه چيزش را گشتند. بيش از چهل دينار نيافتند.رئيس راهزنان به او گفت : راستش را بگو بدانم چطور شد تو با اين كه در خطرى جدى بودى سخن حقيقت و راست