بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْپيامبر اسلام (ص ) در آخرين روزهاى عمر شريفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمودند: اى مردم !خدايم حكم كرده و قسم ياد نموده كه از ظلم نگذرد، مگر آن كه عفو مظلوم و يا قصاص را در پى داشته باشد.من شما را سوگند مى دهم كه هر كس مورد ظلم من قرار گرفته ، بر خيزد و مرا قصاص كند؛ زيرا قصاص در دنيا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است .شخصى به نام سوادة بن قيس از جا برخاست و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! روزى شما از طائف بر مى گشتيد و من به استقبال شما آمده بودم . شما بر ناقه سوار بوديد و چوب ممشوق در دست داشتيد. پس چوب را بلند كرديد تا به ناقه بزنيد، اما به شكم من اصابت كرد و من نمى دانم عمدى بود يا از روى خطا!پيامبر(ص ) فرمود: پناه بر خدا اى سواده ، كه عمدا زده باشم ، آنگاه فرمودند: اى بلال نزد دخترم فاطمه برو و چوب ممشوق را از او بگير و بياور.بلال به خانه حضرت زهرا -س - رفت و گفت ، آن چوب را به من بده . آن حضرت فرمودند: امروز چه وقت آن چوب است ؟ پدرم با آن چوب مى خواهد چه بكند؟ بلال گفت : پدرت با مردم وداع كرده است ! حضرت زهرا صيحه اى كشيد و گفت : واحزناه اى حبيب خدا و اى محبوب قلبها سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورده و به محضر رسول خدا تقديم كرد.