شخص كافرى به اسم *((*عبدالملك *))* خدمت امام صادق عليه السلام رفت تا درباره توحيد و خداشناسى با امام عليه السلام بحث كند.امام به او فرمود: آيا مى دانى كه زمين زير و زبرى دارد؟ عرض كرد: آرى . فرمود: آيا تا به حال به زير زمين رفته اى ؟ عرض كرد: نه .فرمود: آيا مى دانى كه زير زمين چه خبر است ؟ عرض كرد: نمى دانم ، ولى گمان مى كنم چيزى نباشد.فرمود: آيا به آسمان ، بالا رفته اى ؟ مرد گفت : نه .فرمود: از تو عجيب است كه نه به شرق عالم رفته اى و نه به غرب عالم ، نه به زير زمين فرو شده اى و نه به آسمانها بالا رفته اى ، تا بفهمى كه آفريده اى دارند و منكر هر چه در آنهاست ، هستى . آيا خردمند، چيزى را كه نمى داند، منكر مى شود؟ مرد گفت : تا به امروز هيچ كس مانند شما با من سخن نگفته بود. شما مرا به شك انداختيد.فرمود: پس تو حالا شك دارى كه شايد خدايى باشد و شايد آفريدگارى نباشد. مرد عرض كرد: شايد همين طور باشد.وقتى كه مرد به شك خود اعتراف كرد، امام ، شروع به تعليم او كرده و گوشه اى از شگفتيهاى آفرينش را براى وى بيان فرمود و رد آخر به وى امر نمود كه در نظم دستگاه آفرينش و بزرگى آن تفكر و دقت نمايد.بدين ترتيب ، پس از مدتى آن شخص ايمان آورده و مسلمان شده و يكى از بزرگان گرديد.آرى ، امام ابتدا وى را متوجه جهلش نمود و وقتى كه از جهل مركب بيرون آمد، او را تعليم فرمود و حقايق را نشانش داد.^(34)
احترام به سادات
*((*ابوالحسين *))* از سادات فاطمى بود و نسبتش با چند واسطه به امام صادق عليه السلام مى رسيد. او در قم زندگى مى كرد وى مردى شرابخوار بود و زندگى را به سختى مى گذرانيد.در آن زمان ، *((*احمد بن اسحاق *))* وكيل امام هادى عليه السلام در شهر قم بود. روزى براى ابوالحسين كارى پيش آمد و نيازمند كمك شد، به همين خاطر به خانه احمد رفت . چون مى دانست كه ابوالحسين شراب مى نوشد، او را به خانه اش راه نداد و از خودش راند.مدتى بعد، احمد براى زيارت امام هادى عليه السلام به *((*سامره *))* رفت ، اما امام او را راه نداده احمد پيغام فرستاد و عرض كرد: اجازه دهيد كه مشرف شوم و بدانم كه خطاى من چيست ؟ پس از خواهش بسيار، حضرت به او اذن دخول داد. وقتى كه احمد از تقصير خود پرسيد؟ حضرت فرمود: پسر عموى من پيش تو آمد ولى تو او را از خود راندى .احمد عرض كرد: او را از خود راندم زيرا كه شراب مى خورد. حضرت فرمود: بايد رعايت نسبش را مى كردى و احترامش مى نمودى شايد پشيمان مى شد و توبه مى كرد.پس از مدتى احمد به قم مراجعت كرد. وقتى كه ابوالحسين به ديدن وى رفت ، احمد تمام قد جلويش بلند شد و به او احترام گذاشت و او را بالاى مجلس نشانيد و به او احترام زيادى كرد. وقتى كه مجلس تمام شد.