كفن دزدى كه سوزانده شد و خاكسترش را باد برد - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روى آن نوشته شده :

خداوند به آنچه ولى او حضرت صادق (ع ) وعده داه بود، وفا كرد.^(84)

كفن دزدى كه سوزانده شد و خاكسترش را باد برد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على بن الحسين (ع ) فرمود: در زمان بنى اسرائيل شخصى زندگى مى كرد كه به كارش نباشى ^(85) بود، يكى از همسايگان او بيمار شد، ترسيد كه بميرد و آن كفن دزد، كفن او را بربايد. شخص بيمار همسايه كفن دزدش را صدا زد و به او گفت : من چطور همسايه اى با تو بودم ؟ گفت :براى من كه همسايه خوبى بودى . بيمار گفت :

حالا به تو حاجتى دارم . شخص كفن دزد گفت : بگو جاجت تو را برآورده سازم . آنگاه بيمار دو كفن جلو او گذاشت و به او گفت : هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار و ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كنند و اگر من مردم ديگر نبش قبرم نكن و كفن مرا نبر. آن نباش از گرفتن كفن خوددارى مى كرد ولى بيمار اصرار نمود، تا او كفن بهتر را برداشت .

چون آن شخص مرد، او را كفن كرده و دفن نمودند. نباش با خود گفت : اين مرد بعد از مردن چه مى داند كه من كفن او را برداشته ام يا برنداشته ام ! شبانگاه آمد و قبر او را شكافت ، ناگاه صدايى شنيد كه كسى بانگ بر او مى زند كه : اين كار را مكن . او ترسيد و كفن را گذاشت و برگشت . بعد از مدتى كه آثار مرگ در او پيدا شد به فرزندان خود گفت : من چگونه پدرى براى شما بودم ؟ گفتند: پدر خوبى بودى . گفت : حاجتى به شما دارم ، مى خواهم درخواست مرا بر آورده سازيد گفتند: حاجت خود را بگو، حتما آن را خواهيم كرد كه مى فرمايى .

نباش گفت : مى خواهم وقتى كه من مردم ، مرا بسوزانى و چون سوخته شدم ، استخوانهاى مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى وزيدن گرفت ، نصف خاكستر مرا به طرف صحرا و نصف ديگر را به طرف دريا باد دهيد.

فرزندانش قبول كردند و چون آن مرد مرد به وصيت او عمل كردند.

در آن زمان خداوند به صحرا امر كرد كه آنچه از خاكستر آن مرد، به طرف تو آمده جمع كن و به دريا فرمود:

آنچه هم به طرف تو آمده جمع كن . چون همه خاكستر او جمع آورى شد، آن شخص را زنده كرد و به او فرمود: چه چيزى باعث شد كه تو با خود چنين كردى ؟ گفت : به عزت و جلال تو سوگند كه از ترس و خوف و مقام تو دست به چنين كارى زدم .

خداوند متعال فرمود:

چون از خوف من چنين كردى ، هر كس بر گردن تو حقى داشته باشد از تو راضى مى كنم و ترس و خوف تو را به ايمنى مبدل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم . ^(86)

سر بريده

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

راهبى مسيحى ، در يكى از شهرهاى شام در صومعه اى زندگى مى كرد. وقتى جريان كربلا اتفاق افتاد و امام حسين (ع ) و فرزندان و ياران فداكارش ‍ مظلومانه به شهادت رسيدند، دشمنان خونخوار، سرهاى شهدا را از تن جدا نموده و آنها را بر سر نيزه نصب كردند و به طرف شام به راه افتادند تا سرهاى مقدس را براى يزيد ببرند.

لشكريان يزيد، در راه از كنار صومعه آن راهب گذشتند. راهب از دور چشمش به سرهاى بريده افتاد، نورانيت و عظمت معنوى يكى از سرها، نظرش را جلب كرد. فهميد كه اين بشر، از مردم عادى نيست بلكه فردى الهى و بنده خاص و برگزيده خداوند مى باشد. به همين دليل سراسيمه از صومعه بيرون آمد و به طرف لشكر رفت و پرسيد رئيس اين لشكر كيست ؟ لشكريان شمر را به او نشان دادند. راهب به طرف وى رفت و پرسيد: شما امشب در اين جا مى مانيد؟ او گفت : آرى . راهب گفت : ممكن است اين سر بريده امشب نزد من باشد؟ شمر گفت : ما چنين كارى نمى كنيم ؛ زيرا اين سر بسيار عزيز است ، اگر آن را به يزيد بدهيم ، به ما جايزه فراوانى مى دهد.

راهب گفت : تمام دارائى من دوازده هزار درهم است ، آن را به شما مى دهم ، به شرط آن كه اين سر يك شب مهمان من باشد. آنها قبول كردند. پول را داد و سر مقدس سيدالشهدا(ع ) را گرفت و برد و آن را با گلاب شستشو داد و در همان حال آن را مى بوسيد و گريه مى كرد و مى گفت :

اى آقا! آقاى من ! مى دانم كه تو بزرگى ، تو مظلومى ، اين چه جنايتى بود كه آنها مرتكب شدند؟

/ 166