ادعاى پيامبرى يا ابراز حقيقت ؟ - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سوگند ياد نمود تا از حال من اطلاع پيدا نكند از بغداد خارج نشود. ماءمون گفت : اين هم منتى بزرگتر از اولى است كه بر تو نهاده ، او را حاضر كن .

رفتم به او گفتم : خليفه از خطاى تو در گذشته و تو را خواسته ، براى شكرگزارى اين نعمت دو ركعت نماز خواند و بعد باهم پيش خليفه رفتيم . ماءمون به او بسيار مهربانى كرد. نزديك خود نشانيد و با گرمى با وى به صحبت مشغول شد تا موقع غذا رسيد، با هم خوردند. به او پيشنهاد فرماندارى دمشق را كرد ولى او نپذيرفت . آنگاه از او خواست كه از وضع شام به او خبر دهد كه پذيرفت . ماءمون دستور داد: ده اسب و ده غلام و ده هزار دينار به او بدهند و به فرماندار شام نوشت كه مالياتش را نگيرد و سفارش كرد با او به خوبى رفتار كند. از خدمت خليفه مرخص شد. بعد از رفتن مرتب نامه هايش به ماءمون مى رسيد. هر وقت نامه اى از او مى آمد، خليفه مرا مى خواست و مى گفت : نامه اى از دوست تو آمده است . ^(99)

ادعاى پيامبرى يا ابراز حقيقت ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت كرده و در اينجا زندانى مى باشد. به ديدن او رفتم ، پولى به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم او را مردى عاقل و با فهم يافتم . از او پرسيدم : جريان تو چيست ؟ گفت : من عابدى هستم كه در مقام راءس الحسين (ع ) در شام عبادت مى كنم . شبى در آنجا مشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت : برخيز، من برخاستم و با او حركت كردم . چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدينه رسيديم . سلام بر پيامبر كرده ، نمازى خوانديم و حركت نموديم . پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم ، طواف كرديم و از آنجا خارج شديم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم آن شخص ناپديد شد. من در حال تعجب باقى ماندم .

يكسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و باز گردانيد. چون خواست برود، او را قسم دادم كه خود را معرفى كند، فرمود: من محمدبن على بن موسى بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من اين جريان را براى ديگران نقل كردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملك رسيد.

ماءموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاى پيامبرى بر من بستند.

على بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بن عبدالملك ببرم ، شايد مفيد باشد. او قصه خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى نزد محمد بن عبدالملك فرستادم . پسر عبدالملك در پشت نامه او نوشت : آن كسى كه در يك شب او را به كوفه و مدينه و مكه برده بيايد و او را از زندان آزاد كند! من خيلى ناراحت شدم . فرداى آن روز براى دادن خبر به او و توصيه او به صبر و بردبارى به زندان رفتم . ديدم مردم اجتماع كرده اند و نگهبانان اين طرف و آن طرف مى روند و مضطرب هستند، علت را پرسيدم ، گفتند: زندانى كه ادعاى پيامبرى مى كرد ديشب ناپديد شده ، درها بسته بود، نگهبانان كاملا مواظب بوده اند ولى نمى دانيم او پرنده اى شده و پرواز كرده يا به زمين فرو رفته است .

من با ديدن اين جريان از مذهب خود كه زيدى بودم دست كشيدم و مذهب حقه شيعه اثنى عشريه را براى خود انتخاب كردم . ^(100)

محبت على (ع ) خير دنيا و آخرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اعمش كه يكى از علما و راويان حديث است مى گفت : در سفر حج خانه خدا، همراه قافله از بيابانى مى گذشتيم ، به كنيزى رسيدم كه دو چشمش كور بود و مرتب مى گفت : خداوندا! به حق محمد(ص ) و آل محمد از تو مى خواهم كه چشمانم را به من بازگردانى .

نزديك رفتم و گفتم : اى زن ! اين چه حرفى است كه مى زنى ؟ مگر حضرت محمد(ص ) بر خداوند حقى دارد؟ كنيز پاسخ داد: تو كه حضرت محمد(ص ) را نمى شناسى ، مگر نمى دانى كه خداوند به جان عزيز او قسم خورده است ؟ گفتم : خداوند به جان پيامبر در كجا قسم خورده است ؟ گفت : مگر قرآن را نخوانده اى كه مى فرمايد:

اى محمد! به جان تو سوگند، اين مردم هميشه مست و غفلت زده و در گمراهى و حيرت باقى خواهند ماند ^(101)

/ 166