بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعلى بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت كرده و در اينجا زندانى مى باشد. به ديدن او رفتم ، پولى به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم او را مردى عاقل و با فهم يافتم . از او پرسيدم : جريان تو چيست ؟ گفت : من عابدى هستم كه در مقام راءس الحسين (ع ) در شام عبادت مى كنم . شبى در آنجا مشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت : برخيز، من برخاستم و با او حركت كردم . چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدينه رسيديم . سلام بر پيامبر كرده ، نمازى خوانديم و حركت نموديم . پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم ، طواف كرديم و از آنجا خارج شديم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم آن شخص ناپديد شد. من در حال تعجب باقى ماندم .يكسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و باز گردانيد. چون خواست برود، او را قسم دادم كه خود را معرفى كند، فرمود: من محمدبن على بن موسى بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من اين جريان را براى ديگران نقل كردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملك رسيد.ماءموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاى پيامبرى بر من بستند.على بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بن عبدالملك ببرم ، شايد مفيد باشد. او قصه خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى نزد محمد بن عبدالملك فرستادم . پسر عبدالملك در پشت نامه او نوشت : آن كسى كه در يك شب او را به كوفه و مدينه و مكه برده بيايد و او را از زندان آزاد كند! من خيلى ناراحت شدم . فرداى آن روز براى دادن خبر به او و توصيه او به صبر و بردبارى به زندان رفتم . ديدم مردم اجتماع كرده اند و نگهبانان اين طرف و آن طرف مى روند و مضطرب هستند، علت را پرسيدم ، گفتند: زندانى كه ادعاى پيامبرى مى كرد ديشب ناپديد شده ، درها بسته بود، نگهبانان كاملا مواظب بوده اند ولى نمى دانيم او پرنده اى شده و پرواز كرده يا به زمين فرو رفته است .من با ديدن اين جريان از مذهب خود كه زيدى بودم دست كشيدم و مذهب حقه شيعه اثنى عشريه را براى خود انتخاب كردم . ^(100)
محبت على (ع ) خير دنيا و آخرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْاعمش كه يكى از علما و راويان حديث است مى گفت : در سفر حج خانه خدا، همراه قافله از بيابانى مى گذشتيم ، به كنيزى رسيدم كه دو چشمش كور بود و مرتب مى گفت : خداوندا! به حق محمد(ص ) و آل محمد از تو مى خواهم كه چشمانم را به من بازگردانى .نزديك رفتم و گفتم : اى زن ! اين چه حرفى است كه مى زنى ؟ مگر حضرت محمد(ص ) بر خداوند حقى دارد؟ كنيز پاسخ داد: تو كه حضرت محمد(ص ) را نمى شناسى ، مگر نمى دانى كه خداوند به جان عزيز او قسم خورده است ؟ گفتم : خداوند به جان پيامبر در كجا قسم خورده است ؟ گفت : مگر قرآن را نخوانده اى كه مى فرمايد:اى محمد! به جان تو سوگند، اين مردم هميشه مست و غفلت زده و در گمراهى و حيرت باقى خواهند ماند ^(101)