فرزدق و هشام - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

با اين شرط راضى شدم كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضايت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهايى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با اين شوهر بسر بردم تا او از دنيا رفت روزى شوهر اولم پيش من آمد و اظهار تجديد خاطرات گذشته را نمود كه : مى دانى من به تو بسيار علاقمند بوده و هستم اينك چه مى شود دوباره زندگى را از سر بگيريم . گفتم من هم راضييم اگر اختيار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، راضى شد دو مرتبه ازدواج كرديم ، چون اختيار داشتم ، دختر عمه ام را نيز طلاق دادم اكنون قضاوت كنيد. آيا من هيچ گناهى دارم غير از اينكه حسادت بيجاى عمه خود را تلافى كرده ام ^(50).

فرزدق و هشام

*((*هشام بن عبدالملك *))* در زمان خلافت برادرش *((*وليد بن عبدالملك مروان *))*، به حج رفت . سران مردم شام كه جزو اركان دولت بنى اميه به شمار مى رفتند نيز با وى بودند. هنگام طواف كعبه ، هر چه هشام سعى كرد *((*حجرالاسود*))* را استلام كند (به اصلاح دست بر آن بكشد)، از كثرت جمعيت ميسر نشد.

ماءموران منبرى در گوشه اى از مسجدالحرام قرار دادند، و هشام از آن بالا رفت و نشست و از آنجا به تماشاى انبوه حاجيانى كه از سراسر دنياى اسلام به حج بيت الله آمد بودند، پرداخت . در آن هنگام حضرت على بن الحسين عليه السلام (امام چهارم ) كه رخسارى از همه زيباتر، و لباسى از همه تميزتر، و بويى از همه خوشتر داشت ، وارد مسجدالحرام شد و مشغول طوف خانه خدا گرديد همين كه حضرت به نزديك *((*حجرالاسود*))* رسيد، مردم همگى كنار رفتند، و اطراف *((*حجر*))* را خلوت كردند تا وى كه با مهابت و جلالت راه مى رفت *((*استلام حجر*))* نمايد.

هشام از مشاهده اين منظره به خشم آمد و متوجه شد كه مردم به خاطر على به الحسين عليه السلام اداى احترام كردند و به او راه دادند. در آن اثنا يكى از همراهان هشام از وى پرسيد: اين شخص كه بود؟ هشام گفت : نمى شناسم ! هشام به خوبى امام عليه السلام را مى شناخت ، ولى ترسيد كه اگر او را معرفى كند ممكن است اهل شام به وى متمايل گردند و با او تماس حاصل كنند و سخنانش را بشنوند:

*((*فرزدق *))* شاعر چيره دست عرب كه حضور داشت و گفتگوى هشام و مرد شامى را شنيد، با اين كه از شعراى دربار بود و از آنها هدايا و جوايز دريافت مى داشت ، ولى با خلوصى كه نسبت به اهلبيت داشت تاب نياورد و گفت : اما من او را مى شناسم ! اى مرد شامى از من بپرس ! مرد شامى گفت ؟ او كيست ؟ فرزدق آن شعر جالب و معروف را خواند اين همان كسى است كه سرزمين مكه جايگاه او را مى شناسد، خانه خدا و داخل حرم الهى نيز حسب و نسب او را مى داند. اين مرد فرزند بهترين تمام بندگان خداست . اين مرد پرهيزكار پاك سرشت پاكزاد نامور است هنگامى كه قريش او را مى بيند گوينده آنها مى گويد: جود و كرم و بزرگوارى در شخصيت بى مانند او به انتها رسيده است . هنگامى كه جلو مى آيد كه حجرالاسود را استلام كند، ديوار خانه خدا از شوق مى خواهد كف دست او را ببوسد! پس اينكه گفتى او را نمى شناسم زيانى به وى نمى رساند، زيرا عرب و عجم چنانكه بايد او را مى شناسند...*))*. هشام از شنيدن اشعار آبدار و شورانگيز فرزدق بر آشفت و هنگام بازگشت در *((*عسفان *))* واقع در راه مكه به مدينه دستور داد محبوسش كنند. ولى چندى بعد او را آزاد كرد. موقعى كه در زندان بود، امام زين العابدين ده هزار درهم براى او فرستاد و فرمود به فرزدق بگوييد: اگر در اين اوقات بيش از اين مبلغ در اختيار ما بود، به تو مى رسانديم .

فرزدق وجه ارسالى را پس داد و گفت : به حضرت عرض كنيد من آن اشعار را فقط براى خشنودى خداوند گفتم ، و نمى خواستم از آن راه مالى به چنگ آورم .

ولى امام عليه السلام پيغام داد، ما خاندانى هستيم كه وقتى چيزى به كسى هديه داديم ، پس نمى گيريم ^(51).

اسم شوم حجاج

در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خود شب نشينى داشت . چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكى از نزديكان خود گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگر كسى از اهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خود بياور.

در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مساجد به سر مى بردند. خالد وارد مسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمود كه نماز مى خواند. خالد نشست تا جوان نمازش

/ 166