پوستين اياز! - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

را بستند و حاكم دستور داد او را به قتل برسانند. جلاد با شمشير برهنه آمد و بالاى سر غلام ايستاد تا سر از تنش ‍ جدا نمايد. در آخرين لحظات ، غلام گفت :

اى امير، مرا به زور نگرفتى ، بلكه با پاى خودم به اينجا آمدم ، زيرا مطلبى دارم كه مى خواهم در خلوت به تو بگويم . حرف مرا بشنو، آنگاه اگر خواستى مرا بكش !

مرد شامى ، به اطرافيانش دستور داد كه خارج شوند، وقتى اتاق خلوت شد، غلام گفت : مولاى من و تو، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام به تو سلام رساند و گفت : مرا پناه داده است .

مرد شامى كه متعجب شده بود، با هيجان زيادى پرسيد: آيا قسم مى خوردى كه آن حضرت به من سلام رسانيده است ؟ غلام قسم خورد. مرد شامى دو بار ديگر اين سؤ ال را تكرار كرد و غلام قسم خورد كه عين حقيقت را گفته است . مرد شامى كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد، فورا دست غلام را باز كرد و گفت : دلم آرام نمى گيرد مگر اينكه دست مرا به همان گونه ببندى .

غلام گفت : من جراءت اين كار را ندارم . امير گفت : تا اين كار را نكنى ، از شرمندگى من كاسته نمى شود.

مرد شامى به قدرى اصرار كرد كه غلام دستهاى او را با طناب بست و سپس آن را باز كرد. مرد انگشتر خود را به غلام داد و گفت : اين مهر من است . از امروز تمام امور و كارهاى خودم را به تو واگذاردم و تمام ثروتم را به دست تو دادم ، هر كارى كه دلت مى خواهد، بكن .

به اين ترتيب ، غلام با چنگ زدن به ولايت امام صادق عليه السلام نه تنها از مرگ نجات يافت ، بلكه به بالاترين مقام در نزد مولايش رسيد^(37).

پوستين اياز!

عده اى از اطرافيان سلطان محمود كه پيوسته از تقرب و نزديكى اياز به سلطان رنج مى بردند هميشه در فكر چاره اى بودند تا او را از نظر پادشاه بيندازند، با خبر شدند كه اياز را اطاق مخصوصى است و شبانه روزى يك مرتبه از آن خانه سركشى مى كند، و هيچ كس هم تا كنون از داخل آن اطاق اطلاع پيدا نكرده است .

پيش سلطان رفته گفتند: اياز كه اين قدر مورد توجه شما است خيانت مى كند، زيرا حجره اى به خود اختصاص داده و هيچ كس را نمى گذارد داخل آن شود، هر چه زر و جواهر يا وسايل مختلف به دست مى آورد در آن اطاق پنهان مى كند و اين خيانت آشكارى است .

سلطان محمود با اينكه بارها اياز را امتحان كرده بود، باز نيمه شبى دستور داد چند نفر چراغ بيفروزند و داخل آن خانه شوند تا از اسرار نهفته اطلاع پيدا كنند، وقتى كه وارد شدند، در آنجا جز پوستينى بسيار كهنه و مندرس با چارقى نيافتند. هر چه بيشتر جستجو نمودند كمتر يافتند، با تعجب جريان را به عرض سلطان محمود رسانيدند. دستور داد اياز را حاضر نمايند، وقتى اياز آمد از او سر نگه داشتن پوستينى به آن فرسودگى و چارقى از آن كهنه تر را پرسيد؟!

گفت : روزى كه به خدمت سلطان مشرف شدم چنين جامه اى داشتم ، همان لباس را حفظ كرده ام تا ابتداى وضع خود را فراموش ننمايم و پايم را از گليم بيرون ننهم اين همه لطف و انعام سلطان را از خود ندانم (سلطان علاوه بر جايزه اى گرانبها كه به او داد علاقه و محبتش نسبت به او بيش از پيش ‍ شد).^(38)

ازدواج يوسف و زليخا

هنگامى كه حضرت يوسف عليه السلام به سلطنت مصر رسيد، چون در سالهاى قحطى عزيز مصر فوت كرده بود زليخا كم كم فقير گرديد، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدايى مى كرد به او پيشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنايتى كند سالها خدمت او مى كردى .

شايد به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نمايد. ولى باز هم عده اى او را از اين كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشيد خاطرات گذشته برايش تجديد شود و تو را كيفر نمايد.

زليخا گفت : يوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كريم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد.

روزى بر سر راه او بر يك بلندى نشست . (هر وقت حضرت يوسف عليه السلام خارج مى شد جمعيت كثيرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند) زليخا همين كه احساس كرد يوسف نزديك او رسيد گفت : سبحان من جعل الملوك

/ 166