پس تو همشهرى برادرم هستى ؟! - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پس تو همشهرى برادرم هستى ؟!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ا ختناق و وحشت سراسر محيط مكه ، را فرا گرفته بود. مكه در سكوتى مرگبار دوران سپرى مى كرد، پيامبر تصميم گرفت به جاى ديگرى برود. طائف در آن روز مركزيت خوبى داشت ، بر آن شد تا يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و با سران قبيله ثقيف تماس ‍ بگيرد و آئين خود را بر آنها عرضه بدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد. پيامبر گرامى پس از ورود به خاك طائف با اشراف و سران قبيله مزبور ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنها را به آيين خود دعوت فرمود. ولى سخنان پيامبر كوچكترين تاءثيرى در آنها ننمود. به او گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اين ادعا دروغگو باشى ، شايسته سخن گفتن نيستى .

پيامبر از اين منطق پوشالى و كودكانه فهميد كه مقصود آنان ، شانه خالى كردن از پذيرش اسلام است . از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت كه سخنان وى را با افراد ديگر در ميان نگذارند؛ زيرا ممكن بود كه افراد پست و رذل قبيله ثقيف ، بهانه اى بدست آورند و از غربت و تنهايى او سوء استفاده نمايند. ولى اشرف قبيله بر اين قول وفا نكردند، ولگردان و ساده لوحان را تحريك كردند كه بر ضد پيامبر بشورند.

ناگهان پيامبر خود را در ميان انبوهى از دشمنان مشاهده كرد، چاره اى نديد جز اين كه به باغى كه متعلق به عتبه و شيبه بود، پناه ببرد. به زحمت خود را به داخل باغ رسانيد و گروه مزبور از تعقيب وى منصرف شدند.

اين دو نفر از پولداران قريش بودند، و در طائف نيز باغى داشتند. از سر و صورت حضرت عرق مى ريخت و بدن مقدسش جراحات زيادى برداشته بود. سرانجام ، زير سايه درختان مو كه بر روى داربست افتاده بود، نشست و اين جمله ها را به زبان جارى ساخت :

خدايا! از كمى نيرو و ناتوانى خودم به تو شكايت مى كنم ، تو پرورگار رحيم و مهربانى ، تو خداى ضعيفانى ، مرا به كه وا مى گذارى ؟...

جمله هاى دعا، استغاثه شخصيتى است كه پنجاه سال تمام با عزت و عظمت ، در پرتوى حمايت فداكاران جانبازى ، زندگى مى كرده است . اما اكنون عرصه براى او به اندازه اى تنگ گرديده كه به باغ دشمن پناهنده شده و با بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است .

فرزندان ربيعه كه خود بت پرست و از دشمنان آيين توحيد بودند، از ديدن وضع رقت بار محمد - ص - متاءثر شدند و به غلام مسيحى خود به نام عداس دستور دادند كه ظرف انگورى به حضور پيامبر ببرد. عداس ، ظرفى پر از انگور كرد و در برابر پيامبر گذارد و مقدارى در قيافه نورانى حضرت دقيق شد. چيزى نگذشت كه حادثه جالب توجهى اتفاق افتاد. غلام مسيحى مشاهده كرد كه آن حضرت موقع خوردن انگور بسم الله الرحمن الرحيم به زبان جارى ساخت . اين حادثه ، سخت او را در تعجب فرو برد، ناچار مهر خاموشى را شكست و گفت : مردم شبه جزيره با اين كلام آشنايى ندارند و من تا حال اين جمله را از كسى نشنيده ام . مردم اين ديار كارهاى خود را به نام لات و عزى آغاز مى كنند.

حضرت از وى پرسيد: اهل كجايى و داراى چه آيينى هستى ؟ عرض كرد: اهل نينوا و نصرانى هستم .

حضرت فرمود: پس همشهرى برادرم يونس ابن متى هستى .

پاسخ پيامبر باعث تعجب بيشتر او شد.

مجددا پرسيد كه : شما يونس متى را از كجا مى شناسى ؟ پيامبر فرمود: برادرم يونس مانند من پيامبر الهى بود. سخنان پيامبر كه تواءم با علائم صدق بود، اثر عجيب و غريبى در عداس ‍ بخشيد. بى اختيار مجذوب پيامبر گشت ، به روى زمين افتاد، دست و پاى او را بوسيد و ايمان خود را به آيين او عرضه داشت ، شهادتين را بر زبان جارى ساخت و پس از كسب اجازه به سوى صاحبان باغ بازگشت .

فرزندان ربيعه ، از اين انقلاب روحى كه در غلام مسيحى پديد آمده بود سخت در تعجب فرو رفتند. به غلام خود گفتند:

با اين مرد غريب چه گفت و گويى داشتى و چرا تا اين اندازه در برابر او خضوع نمودى ؟

/ 166