يا بگو نه تا به خانه ام بروم يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جريان كسى آگاه نشود. به دنبال اين قرار و گفتگو عمير برخاست و به خانه آمد و شمشيرش را تيز كرده و لبه آن را زهر داد و آن را با خود برداشته به سوى مدينه راه افتاد.

جمعى از مسلمانان در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتى كه خداى تعالى نصيب مسلمين كرده بود صحبت مى كردند كه ناگاه يكى از آنها چشمش به عميربن وهب افتاد كه با شمشيرى حمائل كرده از شتر خود پياده شد. فورا نزد رسول خدا- ص - رفت و جريان را به او گفت . رسول خدا فرمود: تا او را نزدش بردند. رسول خدا به عمير فرمود: جلوتر بيا. عمير نزديك آمده و به رسم جاهليت گفت : صبح بخير! رسول خدا - ص - فرمود: اى عمير خدا تعارفى بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز مى باشد. عمير گفت : اى محمد! به خدا سوگند قبلا نيز اين تحيت را شنيده بودم . سپس رسول خدا - ص - به او فرمود: اى عمير! براى چه به مدينه آمده اى ؟ گ فت : براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است ، اميدوارم در آزاديش با من به نيكى رفتار كنيد. رسول خدا(ص ) فرمود: پس چرا شمشير به گردن خود آويخته اى ؟ عمير گفت : روى اين شمشيرها سياه باد، مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما (در بدر) كرد. حضرت گفت : راست بگو براى چه آمده اى ؟ گفت : براى همين كه گفتم .

رسول خدا(ع ) فرمود: اكنون من مى گويم براى چه آمده اى ؟. تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل باهم نشستيد و راجع به كشتگان بدر سخن گفتيد، تو گفتى اگر مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدن عائله ام را نداشتم هم اكنون مى رفتم و محمد را مى كشتم ، صفوان متعهد شد كه قرضت را ادا كند و عيالت را سرپرستى نمايد تا بدين شهر بيايى و مرا بكشى ولى بدان كه خداوند ميان من و تو حائل است و مرا محافظت مى كند.

عمير كه سراپا گوش شده بود، سخنان رسول خدا را كه در عين حقيقت بود كلمه به كلمه شنيد، ضمير مرده و خوابيده اش ، زنده و بيدار شد و بدون تاءمل جلوتر رفته و گفت : گواهى مى دهم كه خدائى جز خداى تو نيست و تو رسول خداى يكتا هستى و... تا اكنون خبرهايى كه تو از غيب و آسمان مى دادى تكذيب مى كرديم و اين كه اكنون خبر دادى جريانى بود كه جز من و صفوان كس ديگرى از آن اطلاع نداشت ، به خدا سوگند من به خوبى دانستم كه اين جريان را، فقط خدا به تو خبر داده است خداى را سپاسگزارم كه مرا به دين اسلام هدايت كرد و به اين راه كشانيد، سپس ‍ شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد.

رسول خدا(ع ) رو به اصحاب كرد و فرمود: احكام دين را به اين برادرتان بياموزيد و قرآن را به او ياد دهيد، و اسيرش را آزاد كنيد.^(69)

يا بگو نه تا به خانه ام بروم يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى صبح على (ع ) به فاطمه زهرا - س - فرمود: آيا چيزى در خانه هست تا بخوريم ؟ فاطمه گفت : نه ، چيزى در خانه نيست ، دو روز است كه خوراكى زيادى نداشته ايم و در اين دو روز شما را بر خود و حسن و حسين مقدم داشته ام و آنچه بوده براى شما آورده ام !

على (ع ) فرمود: چرا مرا از اين مساءله مطلع نكردى تا آذوقه اى تهيه كنم ؟ فاطمه - س - فرمود: من از خداى خود خجالت كشيدم كه شما را به امرى كه از عهده آن بر نمى آيى وادار كنم (چون مى دانستم چيزى نداشتى ، هيچ نگفتم ). على (ع ) با شنيدن اين سخن بلند شد و از خانه بيرون رفت ، توكل بر خدا كرد و راه افتاد. داشت مى رفت كه با يكى از يارانش برخورد كرد، يك دينار از او قرض گرفت تا براى زن و بچه اش غذايى تهيه كند.

آن روز هوا بسيار گرم بود، گويى از زمين و آسمان آتش مى باريد و على (ع ) همچنان مى رفت كه ناگاه به مقداد بن اسود برخورد كرد، از او پرسيد: اى مقداد! براى چه در اين هواى گرم و سوزان از خانه بيرون آمده اى ؟ مقداد گفت : يا على از اين سؤ ال صرف نظر كن و بگذار بروم !

على (ع ) فرمود: تا از حال و روز تو با خبر نشوم از اينجا نمى روم ! هر چه مقداد اصرار كرد كه حضرت از دانستن اين سؤ ال و مشكل صرف نظر كند، آن بزرگوار قبول نكرد و بالاءخره مقداد گفت : در اين هواى گرم براى اين از خانه بيرون آمده ام تا براى زن و بچه ام كه از گرسنگى در خانه گريه و زارى مى كنند مقدارى خوراكى فراهم كنم ! وقتى گريه آنها را ديدم از زندگى سير شده و با غم و غصه از خانه خارج شدم ! اين حال و وضع من بود كه اصرار داشتى آن را بدانى .

/ 166