بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدانشجويى مسلمان و ايرانى در آمريكا تحصيل مى كرد. او مسلمان پاك و متعهدى بود. حسن اخلاق و برخورد اسلامى او موجب شد كه يكى از دختران مسيحى آمريكايى به او محبت خاصى پيدا كند، در حدى كه پيشنهاد ازدواج با او نمود. دانشجو به آن دختر گفت : اسلام اجازه نمى دهد كه من مسلمان با توى مسيحى ازدواج كنم ، مگر اينكه مسلمان شوى . دانشجو به دنبال اين سخن كتابهاى اسلامى را در اختيار او گذاشت . او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراوانى كرد و به حقانيت اسلام پى برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج كرد...سفرى پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند. زمانى بود كه سخن از حج در ميان بود. شوهر به همسرش گفت :ما در اسلام كنگره عظيمى به نام حج داريم ، خوب است ثبت نام كنيم و در حج امسال شركت نماييم . همسر موافقت كرد. در آن سال به حج رفتند، در مراسم حج و شلوغى روز عيد قربان ، زن در سرزمين منى گم شد. هر چه تلاش كرد و گشت شوهرش را نجست و خسته و كوفته و غمگين همچنان به دنبال شوهر مى گشت . تا اين كه در مكه كنار كعبه ، به يادش آمد كه شوهرش مى گفت : ما امام زمان داريم كه زنده و پنهان است توسل به امام زمان - عج - جست و عرض كرد: اى امام بزرگوار و پناه بى پناهان ! مرا به همسرم برسان . هنوز سخنش تمام نشده بود كه ديد شخصى به شكل و قيافه عربى نزد او آمد و به او گفت : چرا غمگينى ؟ او جريان را عرض كرد. مرد عرب گفت : ناراحت مباش ، با من بيا شوهرت همين جا است . او را چند قدم با خود برد، ناگهان او شوهرش را ديد و اشك شوق ريخت و... ولى ديگر آن عرب را نديد. آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد، معلوم شد حضرت ولى عصر - عج - او را به شوهرش رسانده است . ^(153)
غير من پروردگارى ندارد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْيكى از گنهكاران و روسياهان دست دعا بلند كرد و به خدا توجه نمود ولى خداوند با نظر رحمت به او نگاه نكرد. بار ديگر او دست دعا به طرف خدا دراز كرد، خداوند از او رو بر گرداند. او بار سوم دست نياز به سوى خدا دراز كرد و تضرع و ناله نمود، خداوند به فرشتگانش فرمود: اى فرشتگانم ! دعاى بنده ام را به اجابت رساندم كه پروردگارى غير از من ندارد.او را آمرزيدم و خواسته هايش را بر آوردم ؛ چرا كه من از تضرع و گريه بندگان شرم دارم . ^(154)
آيا دوست دارى ؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروزى جوانى نزد پيامبر - ص - آمد و با كمال گستاخى گفت : اى پيامبر خدا! آيا به من اجازه مى دهى زنا كنم ؟! با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه و كنار به او اعتراض كردند. ولى پيامبر - ص - با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا.جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر نشست . حضرت از او پرسيد: آيا دوست دارى با مادر تو چنين كنند؟ گفت :نه ، فدايت شوم . فرمود: همين طور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين بشود، بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين شود؟ گفت : نه ، فدايت شوم . فرمود: همين طور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند. بگو ببينم آيا براى خواهرت مى پسندى ؟ جوان گفت : نه ، اى رسول خدا و در حالى كه آثار پشيمانى از چهره او پيدا بود پيامبر - ص - دست بر سينه او گذاشت و فرمود: خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و