عذاب قوم يونس ! - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خود را نگه دارد ممكن نشد، از معبد بيرون آمده او را برگردانيد و داستان گرفتار شدن خود را شرح داد، هفت شبانه روز با او بسر برد.

شبى به ياد عبادتها و مناجاتهاى چندين ساله اش افتاد، بسيار افسرده گرديد، به اندازه اى اشك ريخت كه از حال رفت و بى هوش شد، و زن وقتى ناراحتى عابد را مشاهده كرد همين كه به هوش آمد گفت تو خدا را با غير من معصيت نكرده اى اگر با او از در توبه در آيى شايد قبول كند. مرا نيز ياد آورى كن .

عابد از عبادتگاه بيرون شد و سر به بيابان گذاشت . شب فرا رسيد به خرابه اى پناه برد، در آن خرابه دو نفر كور زندگى مى كردند كه هر شب راهبى براى آنها دو گرده نان به وسيله غلامش مى فرستاد، غلام راهب آمد، به هر كدام يك گرده نان داد. يكى از نانها را عابد معصيتكار گرفت ، كورى كه به او نان نرسيده بود در گريه شد و گفت ، امشب بايد گرسنه به سر برم غلام گفت : دو گرده نان را بين شما تقسيم كردم .

عابد با خود انديشيد كه من سزاوارترم با گرسنگى به سر برم ، اين مرد مطيع و فرمانبردار است ولى من معصيتكار و نافرمانم ، سزايم اين است كه گرسنه باشم ، نان را به صاحبش رد كرد.

آن شب را بدون غذا بسر برد، رنج و ناراحتى فراوان و شدت گرسنگى توان را از او ربود، به اندازه اى ضعيف پيدا كرد كه مشرف به مرگ گرديد، خداوند به عزرائيل امر كرد روح او را قبض نمايد، وقتى از دنيا رفت فرشته هاى عذاب و ملائكه رحمت درباره اش اختلاف كردند.

فرشتگان رحمت مدعى بودند كه مرد عاصى بوده ولى توبه كرده است . ملائكه عذاب مى گفتند، معصيت نموده ما ماءمور او هستيم ، خداوند خطاب كرد عبادت هفتاد ساله او را با معصيت هفت روزه اش بسنجيد وقتى سنجيدند معصيت افزون شد آنگاه امر كرد معصيت هفت روزه را با گرده نانى كه ديگرى را به خود مقدم داشت مقابله كنيد، سنجيدند گرده نان سنگينتر شد و ثواب آن افزون گشت ، ملائكه رحمت امور او را عهده دار شدند.^(60)

عذاب قوم يونس !

يونس پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه سى سال قوم خود را به ايمان دعوت نمود. هيچ كدام ايمان نياوردند مگر دو نفر يكى عابدى بود بنام مليخا يا تنوخا و ديگرى عالمى بنام روبيل ، حضرت امام صادق عليه السلام فرمود خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتى بر طرف نكرده مگر قوم يونس ، هر چه آنها را به ايمان خواند نپذيرفتند، با خود انديشيد نفرينشان كند، عابد نيز او را بر اين كار ترغيب و تشويق نمود ولى روبيل مى گفت : نفرين مكن زيرا خداوند دعاى تو را مستجاب مى كند از طرفى دوست ندارد بندگانش را هلاك نمايد.

بالاخره يونس عليه السلام گفتار عابد را پذيرفت و آنها را نفرين كرد به او وحى شد در فلان روز و ساعت عذاب نازل مى شود. نزديك تاريخ عذاب ، يونس و عابد از شهر خارج شدند ولى روبيل در شهر ماند، ساعت نزول بلا فرا رسيد، آثار كيفر ظاهر شد قوم يونس آشفته و ناراحت شدند و به دنبال يونس رفتند او را نيافتند، روبيل به آنها گفت حال كه يونس نيست به خدا پناه ببريد زارى و تضرع كنيد شايد بر شما ترحمى فرمايد.

پرسيدند چگونه پناه بريم روبيل فكرى كرده گفت : فرزندان شير خواره را از مادرانشان جدا كنيد حتى بين شتران و بچه هاشان ، گوسفندان و بره ها، گاوها، و گوساله ها جدايى بيندازيد و در ميان بيابان جمع شويد آنگاه اشك ريزان از خداى يونس ، خداى آسمانها و زمينها و درياهاى پهناور طلب عفو و بخشش كنيد.

به دستور روبيل عمل كردند منظره اى بس تاءثرانگيز ايجاد شد، اطفال شيرخوار گريه آغاز نمودند پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشته اشك مى ريختند، آواى حيوانات و اشك و آه قوم يونس با هم آميخته شد، بارگاه رحمت بى انتهاى پروردگار جهان بر سر آنها سايه افكند، عذاب نازل شده ، بر طرف گرديد و به طرف كوهها رفت .

پس از گذشت تاريخ عذاب ، يونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببيند آنها چگونه هلاك شده اند، با كمال تعجب مشاهده كرد مردم به طريق عادى زندگى مى كنند، عده اى مشغول زراعت بودند، از يك نفرشان پرسيد: قوم يونس چه شدند؟ او كه يونس را نمى شناخت پاسخ داد او بر قوم خود نفرين كرد خداوند نيز تقاضايش را پذيرفت ، عذاب نازل شد ولى آنها گرد يكديگر جمع شدند، گريه و زارى نموده از خدا خواستند كه آنها را ببخشد خدا هم بر آنها رحم كرد، عذاب را برطرف نمود و اينك در جستجوى يونس اند تا ايمان آورند.

يونس خشمگين شد باز از آن محيط دور شد و به نزديك دريا رفت ، كنار دريا كه رسيد در آنجا يك كشتى را در

/ 166