بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْزكريا، پسر ابراهيم ، با آنكه پدر، مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود، تمايلى به اسلام احساس مى كرد. وجدان و ضميرش او را به اسلام مى خواند كه سرانجام بر خلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام را اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.موسم حج كه پيش آمد، زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق (ع ) تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى آن حضرت تعريف كرد. امام فرمود:چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ گفت : همين قدر مى توانم بگويم كه اين سخن خدا درباره من مصداق مى كند كه در قرآن به پيامبر خود مى گويد:ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا اى پيامبر تو قبلا نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست ، اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم راهنمايى مى كنيم .امام فرمود: تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است . آنگاه سه بار فرمود: خدايا خودت او را راهنما باش . سپس فرمود: پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو.جوان گفت : پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم ، اينك تكليف من چيست ؟ امام فرمود: آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟ گفت : نه يابن رسول الله ! حتى دست هم به گوشت خوك نمى زنند. امام فرمود: معاشرت تو با آنها مانعى ندارد.آنگاه حضرت فرمود: مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد جنازه او را به كس ديگرى وامگذار، خودت شخصا متصدى تشييع جنازه اش باش . در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كردى ! من هم به مكه خواهم آمد، انشاءالله در منا همديگر را خواهيم ديد.