پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى بركند و به كنارى انداخت كه در اين هنگام از جاى آن سنگ آب فوران نمود.

لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار زيادى آب براى خود برداشتند. آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و دستور داد خاك بر آن ريخته و اثر آن را محو كردند. راهب كه از بالاى دير اين منظره را مى ديد گفت : مرا از اينجا پايين بياوريد، وقتى او را پايين آوردند نزد على (ع ) آمد و گفت : آيا تو پيامبر خدايى ؟ فرمود: نه . پرسيد: آيا از ملائكه اى ؟ فرمود: نه . پرسيد: پس تو كيستى ؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلام هستم . راهب گفت : دستت را به من بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم . حضرت دستش را به سوى او دراز كرد و او شهادت به توحيد و نبوت و امامت على (ع ) داد و مسلمان شد. حضرت شرايط و احكام اسلام را براى او گفت ، و سپس از راهب پرسيد: چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى ؟ راهب گفت : اى اميرالمؤمنين ! اين دير اينجا بنا شده تا كسى كه اين سنگ را از جاى خود بر مى دارد شناخته شود، قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اين دير ساكن شده اند تا شما را بشناسند ولى موفق نشده اند، و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود؛ زيرا ما در كتاب خود ديده ايم و از علماى خود شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبر و يا جانشين پيامبر خبر ندارد، و تا او نيايد، محل آن آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او. چون من تحقق اين وعده را به دست تو ديدم مسلمان شدم .

على (ع ) وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت او از اشك چشمانش تر شد و فرمود: خدا را سپاس مى گويم كه نزد او فراموش شده نيستم و در كتب آسمانى نام مرا ذكر كرده است . آنگاه اصحاب را صدا زد و فرمود: بشنويد آنچه برادر مسلمان شما مى گويد. راهب يك بار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا بجاى آوردند كه از ياران على (ع ) هستند.

لشكر حركت كرد و آن راهب تازه مسلمان هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام و طرفداران معاويه شهيد شد، حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد و بسيار براى او استغفار كرد.^(51)

پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زكريا، پسر ابراهيم ، با آنكه پدر، مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود، تمايلى به اسلام احساس ‍ مى كرد. وجدان و ضميرش او را به اسلام مى خواند كه سرانجام بر خلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام را اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.

موسم حج كه پيش آمد، زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق (ع ) تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى آن حضرت تعريف كرد. امام فرمود:

چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ گفت : همين قدر مى توانم بگويم كه اين سخن خدا درباره من مصداق مى كند كه در قرآن به پيامبر خود مى گويد:

ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا اى پيامبر تو قبلا نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست ، اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم راهنمايى مى كنيم .

امام فرمود: تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است . آنگاه سه بار فرمود: خدايا خودت او را راهنما باش . سپس فرمود: پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو.

جوان گفت : پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم ، اينك تكليف من چيست ؟ امام فرمود: آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟ گفت : نه يابن رسول الله ! حتى دست هم به گوشت خوك نمى زنند. امام فرمود: معاشرت تو با آنها مانعى ندارد.

آنگاه حضرت فرمود: مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد جنازه او را به كس ديگرى وامگذار، خودت شخصا متصدى تشييع جنازه اش باش . در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كردى ! من هم به مكه خواهم آمد، انشاءالله در منا همديگر را خواهيم ديد.

/ 166