بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْشخصى به نام عتبه كه معروف به مالك دينار بود، همواره با گناه و انحراف و جنايت سر و كار داشت . اين شخص مجرم و گناهكار روزى در حين عبور چشمش به سر گوسفندى افتاد كه آن را بريان كرده بودند. ديد لبهاى آن گوسفند بر اثر حرارت از هم جدا شده برگشته و دندانهايش آشكار گرديده است و...اين منظره او را به ياد دوزخيان انداخت كه آنها در ميان آتش جهنم از خوف خدا اين گونه بريان مى شوند، نعره جانسوزى كشيد و بيهوش شد و به زمين افتاد. وقتى به هوش آمد، توبه حقيقى كرد و ديگر هرگز گناه نكرد و در راه خدا قدم برداشت و از صالحان و عابدان بزرگ زمانش گرديد. ^(173)
سم الاغ حضرت عيسى (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْهنگامى كه سر مقدس امام حسين (ع ) را به شام بردند، يزيد دستور داد آن سر مقدس را در ميان تشت طلايى گذاشتند. در حالى كه بازماندگان حسين (ع ) و شهداى كربلا به صورت اسير در مجلس بودند، يزيد ملعون نسبت به سر مقدس ، بى حرمتى ها كرد و دهن كجى ها نمود.فرستاده قيصر روم كه مسيحى بود و در آن مجلس حضور داشت ، وقتى بى حرمتيهاى يزيد را نسبت به آن سر مقدس ديد نتوانست تحمل كند، بلند شد و به يزيد گفت : ما مسيحيان معتقديم كه سم الاغ حضرت عيسى (ع ) در يكى از جزاير است ، از اين رو به احترام آن هر سال از اقطار عالم به آن جزيره رفته و آن را طواف مى كنيم و براى آن نذرهاى گوناگون مى نماييم و احترام شايانى به آن مكانى كه سم در آن است مى نماييم . گواهى مى دهم كه شما در خط باطل هستيد كه با سر مقدس فرزند پيامبرتان چنين مى كنيد.يزيد از اين اعتراض ناراحت شد و دستور قتل او را صادر كرد. فرستاده قيصر روم برخاست و كنار آن سر مقدس آمد و در پيشگاه آن سر مبارك به يگانگى خدا و پيامبرى محمد(ص ) شهادت داد. آنگاه يزيديان او را در همان مجلس به شهادت رساندند. هنگام قتل او همه اهل مجلس صداى بلند و رسايى از مقدس شنيدند كه مى گفت : لا حول و لا قوة الا بالله ^(174)
نفرين پدر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْسيدالشهدا(ع ) فرمود: من و پدرم در شب تاريكى به طواف خانه خدا مشغول بوديم . در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخصى دست نياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است ، پدرم فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گنهكارى را كه به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد، او را پيدا كن و پيش من بياور.در آن شب تاريك گرد خانه گشتم ، از وسط مردم به زحمت مى رفتم تا او را ميان ركن و مقام پيدا كرده و به خدمت پدرم آوردم . جوانى زيبا و خوش اندام بود، با لباسهاى گرانبها. پدرم تا او را ديد به او فرمود:كيستى ؟ عرض كرد: مردى از اعرابم . پرسيد: اين ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت : از من چه مى پرسى يا على كه بار گناهانم پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگى ام را در هم پاشيده است و سلامتى و تندرستى را از من ربوده است . حضرت فرمود: جريان چيست ؟ گفت : شب و روز به كارهاى زشت و بيهوده مى گذشت و غرق در گناه و معصيت بودم ، پدر پيرى داشتم كه با من خيلى مهربان بود، هر چه مرا نصيحت مى كرد و راهنمايى مى نمود كه از كارهاى خلاف دست بردارم نمى پذيرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده و دشنامش مى دادم .يك روز پولى در نزد او سراغ داشتم ، رفتم پول را از صندوقى كه پول در آن بود بردارم كه پدرم جلو مرا گرفت ، من دست او را فشردم و بر زمينش زدم ، خواست از جاى بر خيزد ولى از شدت كوفتگى و درد ياراى حركت نداشت . پولها را برداشتم و پى كار خود رفتم ، موقع رفتن شنيدم كه گفت : به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم . چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. پس از آن ساز برگ سفر مهيا كرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مكه بيابان پيمود تا خود را به كعبه رسانيد. من شاهد كارهايش بودم ، دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد. به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در اين موقع پيراهن خود را بالا زد ديديم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد.