دعاى مستجاب - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

راهب آن شب با آن سر بريده مقدس راز و نياز كرد. كسى نمى داند بين آن دو چه صحبتهايى رد و بدل شد، فقط همين كه روز بعد به بركت آن سر مقدس ، او اسلام آورد و در زمره نيكوكاران وارد شد.^(87)

دعاى مستجاب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى حضرت رسول - ص - را در خواب ديد و ايشان به او فرمود: برو و به فلان مجوسى بگو: آن دعا مستجاب شد. از خواب بيدار گرديد ولى از رفتن خوددارى كرد. مجوسى مردى ثروتمند بود. مرتبه دوم باز خواب ديد كه همان سخن را به او فرمود، باز هم نرفت . مرتبه سوم در خواب به او فرمود: برو و به آن مجوسى بگو: خداوند آن دعا را مستجاب كرد. فرداى آن شب پيش او رفت و گفت : من فرستاده رسول خدا و پيك او هستم ، به من فرمود: به تو بگويم آن دعا مستجاب شد.

مجوسى گفت : مرا مى شناسى و دين و مسلكى كه دارم مى دانى ؟ جواب داد بلى . گفت : من منكر دين اسلام و پيامبرى حضرت محمد - ص - بوده ام تا همين ساعت ولى حالا مى گويم : اءشهد ان لا اله الا الله ، لا شريك له و اءشهد اءن محمدا عبده و رسوله.

آنگاه تمام خانواده خود را خواست و گفت : تاكنون گمراه بودم ولى اينك هدايت شده و نجات يافتم . هر كس از بستگان من مسلمان شود، آنچه از اموالم در دست اوست همانطور در اختيارش باشد و هركس كه امتناع ورزد دست از اموال من بشويد. تمام بستگان او هم اسلام آوردند، دخترى داشت كه او را به پسر خود تزويج كرده بود، بين آنها جدايى انداخت و...

پس از آن به من گفت : مى دانى آن چه دعايى بود كه پيامبر فرمود: مستجاب شد؟ گفتم : به خدا قسم من هم اكنون مى خواستم از تو بپرسم . آن مرد تازه مسلمان گفت : هنگامى كه دخترم رابه پسرم تزويج كردم ، وليمه مفصلى تهيه نمودم و تمام دوستان و اقوام را به آن دعوت كردم . در همسايگى ما خانواده شريفى از سادات بودند كه بضاعتى نداشتند، به غلامانم دستور دادم حصيرى در وسط خانه پهن كنند و من روى آن نشستم . در آن ميان شنيدم صداى يكى از دختران علويه اى كه همسايه ما بود، بلند شد و اين طور به مادرش گفت : مادر جان بوى خوش غذاى اين مجوسى ما را ناراحت كرده است همين كه اين سخن را شنيدم بدون درنگ حركت كرده و مقدار زيادى غذا و لباس و پول براى همه آنها فرستادم . چشم فرزندان علوى كه به آن غذا و لباسها افتاد بسيار مسرور و شادمان گرديدند. همان دخترك به ديگران گفت : قسم به خدا به اين غذا دست دراز نمى كنيم ، تا اول صاحبش را دعا كنيم .

آنگاه دستهاى خود را بلند نمود و گفت : خداوندا! اين مرد را با جدمان پيامبر اكرم - ص - محشور گردان و بقيه آمين گفتند. آن دعايى كه حضرت به تو فرمود كه از مستجاب شدنش به من اطلاع دهى ، همين دعاى كودكان سادات بود. ^(88)

مقام سادات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على بن عيسى وزير گفت : من به علويين نيكويى و احسان مى نمودم و در مدينه سالانه براى هر يك از آنها مخارج زندگى و لباس به اندازه اى كه كافى باشد، مى دادم . هميشه نزديكيهاى ماه رمضان شروع به توزيع سهميه مى كردم و تا آخر ماه تمام مى شد. در ميان علويين مردى بود از اولاد موسى بن جعفر(ع ) كه در هر سال ، مبلغ پنج هزار درهم به او مى دادم .

يك روز تابستان از خيابانى گذر مى كردم ، همان مرد را ديدم كه مست افتاده و استفراغ كرده ، تمام سر و صورت و لباسهايش به گل ، آلوده شده و وضعى بسيار مسخره و در عين حال تاءثر انگيز دارد. با خود گفتم چنين فاسقى را در سال ، پنج هزار درهم مى دهم و او در راه نافرمانى خدا مصرف مى كند، امسال ديگر به او نخواهم داد.

ماه مبارك رسيد، آن مرد در خانه من آمد و ايستاد. وقتى من آمدم سلام كرد و مطالبه مقررى خود را نمود.

گفتم : به تو نمى دهم ؛ چون آن را در راه گناه مصرف مى كنى . مگر فراموش ‍ كرده اى در تابستان ميان آن خيابان مست افتاده بودى ؟ به خانه ات برگرد و ديگر از من چيزى مخواه .

چون شب شد پيامبر اكرم - ص - را در خواب ديدم . مردم گرداگرد آن حضرت جمع بودند، من هم پيش رفتم ولى

/ 166