رضايت مادر علقمه - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

از اين لباس تهيه كن و چون فقط امروز را فرصت دارى ، چند خياط ديگر هم كمك بگير تا اين لباسهاى گرم فردا آماده شود! بعد رو به من كرد فرمود: شما برويد كارهايتان را انجام دهيد و فردا در همين ساعت بياييد تا حركت كنيم .

من از پيش او خارج شدم و با خود گفتم : ما در گرماى تابستان به سر مى بريم و اين شخص دستور مى دهد برايش لباس گرم فراهم كنند، شايد تاكنون مسافرت نكرده ، خيال مى كند در هر سفرى بايد اين گونه لباسها را به همراه داشته باشد و تعجب كردم از شيعيان كه چگونه چنين شخصى را امام خود مى دانند! روز بعد نزد او رفتم و ديدم براى خود و همراهانش پالتو و پوستين و لباس گرم برداشته و آماده حركت است ! من بيشتر تعجب كردم و با خود گفتم : آيا او گمان مى كند كه در وسط تابستان ، زمستان به سراغ ما مى آيد؟ حركت را آغاز كرده ، از شهر خارج شديم تا به همان محلى رسيديم كه بين مرد شيعه و مرد غير شيعه بحث شديد در مورد قبرها در گرفته بود. ناگهان ابرى متراكم در آسمان پيدا شد. رعد و برق آغاز گرديد و سرماى شديدى پديد آمد. آن حضرت و همراهانش لباسهاى گرم و پالتوها و پوستين ها را به تن كردند، دستور داد لباده اى به من و پوستينى به آن مرد شيعه كه از همراهان من بود دادند و ما آنها را پوشيديم . مدتى گذشت ، آنگاه سرما مرتفع شد گرماى سابق پديدار گشت ، در حالى كه حدود هشتاد نفر از همراهان من در اثر سرما جان باختند.

حضرت هادى (ع ) به من فرمود: اى يحيى ! به كمك باقيمانده يارانت ، آنها را كه مرده اند دفن كنيم و بدان كه اين گونه است كه در هر سرزمين قبرى خواهد بود. من خود را از اسب به زير انداخته و بسوى او دويدم ، پايش را بوسيدم و شهادت به توحيد و نبوت پيامبر - ص - و امامت آن حضرت دادم و شيعه شدم و تا لحظه شهادت آن حضرت از ملتزمين ركاب او بودم . ^(66)

رضايت مادر علقمه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان پيامبر - ص - جوانى بود او را علقمه مى گفتند، او بيمار شد، چون به دم مرگ رسيد رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:

برويد و كلمه شهادتين را به وى تلقين كنيد. آنها رفتند و هر چه كردند نتوانست بگويد، حضرت را خبر كردند، فرمود:

مادر او را بياوريد، چون مادرش حاضر شد، پيامبر - ص - فرمود: ميان تو و علقمه چگونه است ؟ عرض كرد: يا رسول الله ! از وى رنجيده ام .

حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بى شهادت از دنيا برود.

آنگاه حضرت به بلال فرمود: برو و هيزم و هيمه بسيار بياور تا علقمه را بسوزانيم !

پيرزن فرياد برآورد كه يا رسول الله تا به اين حد راضى نيستم ، هر چند از وى رنجيده ام ، آخر او پاره تن من است .

حضرت فرمود: به آن خدايى كه مرا به راستى به سوى خلق فرستاد، اگر تو از وى راضى نشوى نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالى واقع نمى شود و او را به آتش مى سوزانند، آن زن عرض كرد يا رسول الله گواه باش كه از او راضى شدم و او را حلال كردم .

حضرت به بلال فرمود: ببين حال علقمه چطوراست ، بلال چون به در خانه رسيد آواز علقمه را شنيد كه شهادتين مى گفت و وفات نمود.^(67)

خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يك پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (ليس على الاءعرج حرج ). جنگ احد كه پيش آمد، پسرهايش سلاح پوشيدند، گفت : من هم بايد به جنگ بيايم و شهيد شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند:

پدر! ما مى رويم تو در خانه بمان . پيرمرد قبول نكرد، فرزندان رفتند تا سران فاميل را جمع كرده ، مانع از شركت پدر در جنگ شوند، هر چه گفتند او گوش نكرد. گفتند: ما نمى گذاريم تو بروى .

/ 166