بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدر زمان پيامبر - ص - جوانى بود او را علقمه مى گفتند، او بيمار شد، چون به دم مرگ رسيد رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:برويد و كلمه شهادتين را به وى تلقين كنيد. آنها رفتند و هر چه كردند نتوانست بگويد، حضرت را خبر كردند، فرمود:مادر او را بياوريد، چون مادرش حاضر شد، پيامبر - ص - فرمود: ميان تو و علقمه چگونه است ؟ عرض كرد: يا رسول الله ! از وى رنجيده ام .حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بى شهادت از دنيا برود.آنگاه حضرت به بلال فرمود: برو و هيزم و هيمه بسيار بياور تا علقمه را بسوزانيم !پيرزن فرياد برآورد كه يا رسول الله تا به اين حد راضى نيستم ، هر چند از وى رنجيده ام ، آخر او پاره تن من است .حضرت فرمود: به آن خدايى كه مرا به راستى به سوى خلق فرستاد، اگر تو از وى راضى نشوى نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالى واقع نمى شود و او را به آتش مى سوزانند، آن زن عرض كرد يا رسول الله گواه باش كه از او راضى شدم و او را حلال كردم .حضرت به بلال فرمود: ببين حال علقمه چطوراست ، بلال چون به در خانه رسيد آواز علقمه را شنيد كه شهادتين مى گفت و وفات نمود.^(67)
خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْيك پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (ليس على الاءعرج حرج ). جنگ احد كه پيش آمد، پسرهايش سلاح پوشيدند، گفت : من هم بايد به جنگ بيايم و شهيد شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند:پدر! ما مى رويم تو در خانه بمان . پيرمرد قبول نكرد، فرزندان رفتند تا سران فاميل را جمع كرده ، مانع از شركت پدر در جنگ شوند، هر چه گفتند او گوش نكرد. گفتند: ما نمى گذاريم تو بروى .