بهشت فروش - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، از شما مى خواهم تقاضاى مرا به اطلاع او برسانيد. خواص شاه از حرفهاى جوان خنديدند و براى اين كه تفريحى كرده باشند او را به حضور شاه برده و تقاضايش را به عرض رساندند.
پادشاه چون خواست جوان را نااميد نكرده باشد و در ضمن وسيله اى براى انجام ازدواج فراهم نمايد گفت :
اشكالى ندارد اگر فلان مقدار (مقدارى كه يقين داشت از عهده جوان بيرون است ) جواهر براى ما بياورى .
جوان برگشت جريان را براى حضرت عيسى عليه السلام شرح داد، آن حضرت او را به خرابه اى برد كه ريگ و سنگريزه فراوان داشت ، دعايى نمود يك دفعه آن ريگها به صورت جواهراتى شد كه شاه درخواست كرده بود جوان به مقدار لازم براى پادشاه برد همين كه چشم وزراء و پادشاه به جواهرات افتاد همه در شگفت شدند.
جوانى خاركن از كجا اين همه جواهر تهيه نموده ؟!
پادشاه براى مرتبه دوم مقدار زيادترى درخواست كرد باز جوان به عيسى عليه السلام مراجعه نمود. فرمود:
برو در ميان همان خرابه آنچه مى خواهى بردار براى او ببر. اين بار پادشاه جوان را به خلوت خواست و از واقع امر پرسيد؟ او هم از ابتداى عشق خود تا وارد شدن ميهمان و داستان خواستگارى را شرح داد پادشاه فهميد ميهمان او حضرت عيسى عليه السلام مى باشد. گفت برو همان شخص را بياور تا بين تو و دخترم مراسم عقد و ازدواج را برگزار نمايد.
عيسى عليه السلام دختر را به ازدواج آن پسر درآورد، پادشاه لباسى آراسته براى جوان فرستاد، اين زن و شوهر آن شب با يكديگر هم بستر شدند، فردا صبح پادشاه داماد خود را خواست و با او ساعتى صحبت كرد، آثار بزرگى و فهم را در گفتار او ديد، چون غير از آن دختر فرزندى نداشت او را وليعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانى از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاج او گرديد.
روز سوم حضرت عيسى عليه السلام براى خداحافظى به بارگاه پادشاه جديد آمد. جوان از او پذيرايى شايانى كرد و گفت : اى حكيم مرا سؤ الى است اگر جواب ندهى اين همه نعمت كه به وسيله شما برايم فراهم آمده بر من ناگوار است فرمودند: سؤ ال كن ببينم چه در دل دارى . جوان گفت : ديشب در اين فكر شدم ، شما را كه چنين نيرويى است كه خاركنى را به مقام سلطنت مى رسانيد، از چه رو براى خود كارى نمى كنيد و با اين لباس و زندگى محدود مى گذرانيد؟ فرمود: كسى كه عرفان به خدا و نعمت جاويدان او داشته باشد هيچگاه آرزو و ميل به اين دنياى فانى نخواهد داشت . ما را در مقام قرب خداوند لذتهاى روحى است كه لذت سلطنت با آن قابل مقايسه نيست . و آنگاه داستانى از فناى دنيا و بقاى آخرت براى جوان شرح داد.
پادشاه گفت : اينك سؤ ال ديگرى پيش آمد، چرا آنچه با ارزش بود براى خود خواستى و مرا به اين گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟ فرمود خواستم مقدار عقل و فهم تو را آزمايش كنم و در ضمن بعد از آماده شدن اين مقام ، اگر آن را واگذارى به درجات ارجمندترى نايل خواهى شد، و براى ديگران هم زندگى تو عبرت و پند خواهد شد.
جوان همان دم از تخت به زير آمد، لباسهاى سه روز قبل خود را پوشيد و با حضرت عيسى عليه السلام از شهر خارج شد، وقتى پيش حواريين رسيدند فرمود:
هذا كنزى الذى كنت اظنه فى هذا البلد فوجدته .
اين همان گنجى است كه در اين شهر گمان داشتم و او را پيدا كردم . ^(9) بهشت فروش
شيخ عبدالسلام يكى از زهاد و عباد اهل سنت بود، به طورى كه نامش را جهت تبرك به پرچمهاى مى نوشتند. به اين صورت لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، شيخ عبدالسلام ولى الله اين مرد روزى بالاى منبر گفت : هر كه مى خواهد از بهشت جايى بخرد بيايد. مردم ازدحام كردند و شروع به خريدن نمودند شيخ تمام بهشت را فروخت ، در آخر مردى آمد و گفت من دير رسيدم ، اموال زيادى دارم بايد يك جايى به من بفروشى ، شيخ گفت :
ديگر محل خالى باقى نمانده مگر جاى خودم و الاغم ، درخواست كرد محل خودش را بفروشد و خود از جاى الاغش استفاده نمايد، شيخ قبول كرد آن محل را فروخت و در بهشت بدون مكان ماند.
روزى در نماز گفت : چخ چخ . بعد از نماز پرسيدند: چرا چخ چخ كردى ؟ گفت : هم اكنون كه در بصره هستم مكه را مشاهده مى كنم در حال نماز ديدم سگى وارد مسجدالحرام شد از اينجا او را چخ كرده بيرونش نمودم . مردم