همسايه ابوبصير - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بودند، اينك اين خليفه جاى پدرش نشسته و در واقع حق كسانى را كه سزاوار اين مقام هستند غصب كرده است ، معلوم است كه جايگاه غاصب و ظالم جهنم است .

معاوية بن يزيد كه خود را به خواب زده بود ولى در واقع بيدار بود، اين مطلب را كه شنيد، در فكر فرو رفت . در افق ژرفاى انديشه خود سخن حق را دريافت ، با خود گفت : كنيز پايين پا، درست مى گويد، سخنش مطابق حق است . وقتى از بستر بلند شد، بدون آن كه چيزى بگويد وانمود كرد خواب بوده و چيزى نشنيده است .

فردا كه شد، فداكارى عجيبى كرد، او فرمان داد كه اعلام كنند مردم به مسجد بيايند تا مطالب تازه اى را به آنان گزارش دهد، مردم از كارها دست كشيده براى شنيدن خبر تازه خليفه به مسجد هجوم آوردند، مسجد و اطراف آن پر از جمعيت شد. معاويه بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى و درود و سلام بر رسول خدا - ص - گفت : اى مردم بدانيد كه بدن من جز پوست و استخوان چيزى نيست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد و حقيقت اين است كه من لياقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفيان نيست ، خليفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خدا - ص - على بن الحسين امام سجاد(ع ) است ، برويد و با او بيعت كنيد كه سزاوار خلافت اوست . و من در اين مدت حق او را غصب كردم . اين را بگفت و از منبر پايين آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد، مردم گروه گروه مى آمدند و با او مسافحه مى كردند، به آنها مى گفت :

شما را به خدا سوگند مى دهم ديگر به من كارى نداشته باشيد مرا به خود واگذاريد، حقيقت آن بود كه گفتم .

بعضى از مردم گمان مى بردند كه معاويه اين مطالب را مى گويد تا مردم را بيازمايد و آنها را بشناسد، ولى بر خلاف اين گمان ، معاويه به خانه آمد و در را به روى خود بست . تمام امور خلافت را رها ساخت .

مادرش وقتى از جريان مطلع شد نزد او آمد، دو دستش را بلند كرد و بر سر خود زد و گفت : اى معاويه كاش نطفه تو خون حيض مى شد و به كهنه مى ريخت و ننگ دودمان خود نمى شدى . معاويه گفت : اى كاش همان طورى بود كه به ننگ فرزندى يزيد گرفتار نمى شدم .

معاويه در را همچنان به روى خود بسته بود و طرفداران بنى اميه ديدند كه كار خلافت در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از اين رو مروان حكم را خليفه كردند. او هم زن يزيد را كه نامادرى همين معاويه و مادر خالد بود، گرفت و بر تخت نشست . بعدها ديد كه با بودن معاويه به مرادش نمى رسد. شخصى را ماءمور كرد معاويه را مسموم نمود.^(48)

همسايه ابوبصير

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوبصير مى گويد: يكى از اعوان و عمال سلاطين جور در همسايگى من زندگى مى كرد. اموالى را از راه حرام به دست آورده بود، منزلش مركز فساد و عيش و نوش و لهو و رقص و غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره اى نمى يافتم . بارها او را نصيحت كردم ولى سودى نداشت . تا اين كه سرانجام روزى زياد اصرار كردم تا شايد برگردد، به من گفت : فلانى ! من اسير و گرفتار شيطان شده ام ، به عيش و نوش و گناه عادت كرده ام و نمى توانم ترك كنم . بيمارم ولى نمى توانم خودم را معالجه كنم . تو براى من همسايه خوبى هستى و من همسايه اى بدم . چه كنم اسير هوا و هوسم ، و راه نجاتى نمى يابم . وقتى خدمت امام صادق (ع ) رسيدى احوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار، شايد برايم راه نجاتى سراغ داشته باشد.

ابوبصير مى گويد: از سخن آن مرد متاءثر شدم . صبر كردم تا چندى بعد كه از كوفه به قصد زيارت امام صادق (ع ) به مدينه رفتم . وقتى خدمت امام شرفياب شدم ، احوال همسايه و سخنانش را براى آن حضرت بيان كردم فرمود: آنگاه كه به كوفه برگشتى ، آن مرد به ديدن تو مى آيد. به او بگو: جعفر بن محمد گفت :

اخرج مما انت فيه و اءنا اءضمن لك الجنة از گناهانت دست بردار كه من بهشت را براى تو ضامن مى شوم .

ابوبصير مى گويد: بعد از اين كه كارهايم را انجام دادم به كوفه برگشتم . مردم به ديدنم مى آمدند و در اين ميان مرد همسايه نيز به ديدنم آمد. بعد از احوال پرسى ، خواست بيرون برود، اشاره كردم بمان با تو كارى دارم . وقتى منزل خلوت شد به او گفتم : من احوال تو را به حضرت صادق (ع ) عرض ‍ كردم . فرمود: وقتى به كوفه برگشتى سلام مرا به او برسان و بگو كه تو از گناه دست بردار و من بهشت را برايت تضمين مى كنم .

پيام كوتاه امام آنچنان بر قلب آن مرد نشست كه شروع به گريه كرد. بعد از آن ، به من گفت : فلانى ! تو را

/ 166