بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْابوبصير مى گويد: يكى از اعوان و عمال سلاطين جور در همسايگى من زندگى مى كرد. اموالى را از راه حرام به دست آورده بود، منزلش مركز فساد و عيش و نوش و لهو و رقص و غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره اى نمى يافتم . بارها او را نصيحت كردم ولى سودى نداشت . تا اين كه سرانجام روزى زياد اصرار كردم تا شايد برگردد، به من گفت : فلانى ! من اسير و گرفتار شيطان شده ام ، به عيش و نوش و گناه عادت كرده ام و نمى توانم ترك كنم . بيمارم ولى نمى توانم خودم را معالجه كنم . تو براى من همسايه خوبى هستى و من همسايه اى بدم . چه كنم اسير هوا و هوسم ، و راه نجاتى نمى يابم . وقتى خدمت امام صادق (ع ) رسيدى احوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار، شايد برايم راه نجاتى سراغ داشته باشد.ابوبصير مى گويد: از سخن آن مرد متاءثر شدم . صبر كردم تا چندى بعد كه از كوفه به قصد زيارت امام صادق (ع ) به مدينه رفتم . وقتى خدمت امام شرفياب شدم ، احوال همسايه و سخنانش را براى آن حضرت بيان كردم فرمود: آنگاه كه به كوفه برگشتى ، آن مرد به ديدن تو مى آيد. به او بگو: جعفر بن محمد گفت :اخرج مما انت فيه و اءنا اءضمن لك الجنة از گناهانت دست بردار كه من بهشت را براى تو ضامن مى شوم .ابوبصير مى گويد: بعد از اين كه كارهايم را انجام دادم به كوفه برگشتم . مردم به ديدنم مى آمدند و در اين ميان مرد همسايه نيز به ديدنم آمد. بعد از احوال پرسى ، خواست بيرون برود، اشاره كردم بمان با تو كارى دارم . وقتى منزل خلوت شد به او گفتم : من احوال تو را به حضرت صادق (ع ) عرض كردم . فرمود: وقتى به كوفه برگشتى سلام مرا به او برسان و بگو كه تو از گناه دست بردار و من بهشت را برايت تضمين مى كنم .پيام كوتاه امام آنچنان بر قلب آن مرد نشست كه شروع به گريه كرد. بعد از آن ، به من گفت : فلانى ! تو را