بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمردى خدمتكار خليفه بود و كفش او را بر مى داشت و هر بار اين جمله را بر زبان مى آورد كه : هر كس با تو خوبى كرد به او خوبى كن و هر كس با تو بدى كرد او را به خود واگذار كه بدى او گريبانش را خواهد گرفت .يكى از اطرافيان خليفه از نزديكى او به خليفه و مقام و منزلتى كه داشت بر او حسد ورزيد و نزد خليفه رفت و سعايت او را نمود و گفت : اين كسى كه كفش تو را بر مى دارد و مى گذارد، دهان تو را بدبو مى داند و بدين خاطر از تو تنفر دارد! شاه گفت : از كجا بفهمم كه تو راست مى گويى ؟ گفت : فردا كه نزد تو آمد، از او بخواه كه به تو نزديك شود آن وقت خواهى ديد كه با دست بينى خود را مى گيرد تا بوى تو به مشام او نرسد!خليفه گفت :حالا برو تا فردا او را بيازمايم .او از نزد خليفه رفت و شخص كفش بردار را براى شام به خانه اش دعوت كرد و سير بسيارى در غذاى او ريخت و نزد او آورد و او خورد و رفت . روز بعد كه نزد خليفه آمد و برنامه هميشه خود را انجام داد.خليفه به او گفت : نزديكتر بيا! او نزديك آمد و براى آن كه بوى سير خليفه را آزار ندهد دست بر دهانش گرفت . خليفه باور كرد كه حرف آن شخص سعايت كننده درست بوده است و تصميم گرفت اين خدمتكار را نابود كند.رسم شاه اين بود كه هر وقت مى خواست هديه و جايزه اى به كسى بدهد نامه اى به دست او مى داد تا از خزانه دار و يا شخص معين ديگرى هديه اش را تحويل بگيرد. براى اين خدمتكار هم نامه اى نوشت ولى در آن قيد كرد كه سر آورنده نامه را از تن جدا كن و پوست بدنش را كنده و آن را پر از كاه كن و براى من بفرست . نامه را به خدمتكار داد و گفت : اين را به فلان نماينده من بده .وقتى خدمتكار خواست برود، در بين راه همان شخص سعايت كننده برخورد كرد. او پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت :شاه حواله جايزه اى به من داده مى روم تا آن را بگيرم . او گفت : جايزه را به من ببخش ! خدمتكار هم حواله را به او داد و چون نامه را نزد نماينده شاه برد، آن نماينده به او گفت : در نامه نوشته شده است كه تو را بكشم ! جواب داد: مهلتى به من بده ؛ زيرا اشتباهى رخ داده و حامل نامه كس ديگرى است نه من ! نماينده شاه گفت : حكم سلطان تاءخير بردار نيست و بلافاصله او را كشت .ساعتى بعد كه خدمتكار طبق عادت هميشه نزد سلطان رفت . شاه تعجب كرد كه چطور او هنوز زنده است ! لذا پرسيد: نامه مرا چه كردى ؟ خدمتكار جريان ملاقات با مرد سعايت كننده و خواهش او را بيان داشت . شاه گفت : او نزد من از تو بدگويى كرده و مى گفت كه تو دهان مرا بدبو مى دانى ، خدمتكار گفت : من هرگز چنين حرفى نزده ام . شاه گفت : پس چرا آن روز جلوى بينى و دهانت را گرفته بودى ؟ او گفت : به خاطر آن كه آن شخص غذاى سيردار به من داده بود و مى خواستم شما اذيت نشويد! شاه گفت : در شغل و مقام خود باقى بمان .همانگونه كه هر روز دعا مى كردى ، شر و بدى شخص شرور به خودش باز گشت . ^(140)
به خدا قسم نزديك است كاخهاى سفيد در اختيار مسلمانان قرار گيرد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْقبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى ، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤ ساى خود عادت كرده بودند. و احيانا به آنها باج و خراج مى پرداختند. يكى از