بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْقاسم بن عبدالرحمن گفت : به بغداد رفتم و مدتى در آنجا زندگى مى كردم . روزى جمعيت زيادى را ديدم كه ازدحام كرده ، راه مى روند و مى ايستند. پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: فرزند امام رضا(ع ) از اينجا عبور مى كند! من نگاه كردم ديدم در حالى كه بسيار كم سن و سال است بر اسبى نشسته و حركت مى كند! با خود گفتم :خدا لعنت كند شيعيان را كه مى گويند خداوند اطاعت از اين شخص را واجب كرده است .در همين لحظه آن بچه كه سوار بر اسب بود نزد من آمد و اين آيه را خواند:فقالوا اءبشرا منا واحد نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر گفتند: آيا سزاوار است كه از بشرى مثل خودمان پيروى كنيم ، در اين صورت (اگر از او پيروى كنيم ) به گمراهى و ضلالت سخت در افتاده ايم . ^(109) با اين آيه به من فهمانيد كه كوچكى و بزرگى مطرح نيست ، دستور خدا بايد اجرا شود، من در ذهن خود گفتم :او جادوگر است كه از درون من با خبر شد. در همين هنگام امام جواد(ع ) به سوى من بازگشت و اين آيه را خواند:القى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر اى عجب ! آيا در بين ما افراد بشر تنها بر او وحى رسيد (چنين نيست ) بلكه او مرد دروغگوى بى باكى است .^(110) با اين آيه سحر را از خود نفى كرد. من تا اين كرامات را از او ديدم به حقانيت او ايمان آورده و شيعه شدم و از مذهب و مرام خود كه زيدى بود دست كشيدم . ^(111)
توبه ابراهيم ادهم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمعمولا زندگى شاهان با گناه و معصيت و ظلم و جنايت همراه است . ابراهيم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوييم او از اين قاعده مستثنى بوده ، لااقل از دور دستى بر آتش داشته است ، زيرا تحمل سلطنت براى اهل دنيا آلوده به معاصى است .درباره علت توبه ابراهيم حرفهاى مختلفى گفته شده است .بعضى مى گويند: روزى از پنجره قصر خود تماشا مى كرد، مرد فقيرى را ديد كه در سايه قصر او نشسته ، كهنه انبانى با خود دارد، يك نان از سفره خود بيروى آورد و خورد و بر روى آن آبى نيز آشاميد، پس از آن راحت خوابيد: ابراهيم با مشاهده اين حال از خواب غفلت بيدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به اين مقدار غذا قناعت كند و با كمال راحتى آرامش پيدا نمايد، من اين پيرايه هاى مادى را براى چه مى خواهم كه جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتيجه اى ندارد؟ با همين انديشه دست از سلطنت و مملكت شسته از بلخ خارج شد.^(112) بعضى ديگر مى گويند: روزى او با لشكر خود براى شكار روانه صحرا شد. در محلى فرود آمده براى غذا خوردن سفره چيدند. در ميان سفره بزغاله بريان بود، ناگاه مرغى بر روى سفره نشست ، مقدارى از گوشت همان بزغاله را برداشت و پريد. ابراهيم گفت : از پى اين مرغ برويد و ببينيد اين مقدار گوشت را چه مى كند. عده اى از لشكر او پى آن مرغ را گرفتند.در آن نزديكى كوهى بود، مرغ پشت كوه به زمين نشست ، سربازان به آنجا رفته ، ديدند مردى را محكم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بريان را پيش او گذارده ، با منقار خود كم كم مى كند و در دهانش مى گذارد.آن مرد را برداشته ، پيش ابراهيم آوردند و او حكايت خود را چنين شرح داد:- از اين محل عبور مى كردم ، عده اى سر راه بر من گرفته ، اين طور دست و پايم را بستند و در آنجا افكندند، مدت يك هفته است كه خداوند اين مرغ را ماءموريت داده برايم غذا مى آورد و به وسيله منقارش آب آماده كرده ، به من مى دهد تا اينكه افراد تو مرا بدينجا آوردند.ابراهيم از شنيدن اين وضع شروع به گريه كرده و گفت : در صورتى كه خداوند ضامن روزى بندگان است و براى آنها حتى در اين طور مواقعى روزى مى رساند، پس چه حاجت به اين زحمت و تكلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بيجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست كشيد و از صاحبان حال شد، به مرتبه اى بلند در صفا و رياضت رسيد، كه شبها زنجير گران به گردن مى كرد و با آن وضع ، عبادت مى نمود و از اين رو او را ادهم گفته اند.^(113) نقل كرده اند روزى خواست داخل حمامى شود. صاحب حمام چون لباسهاى كهنه و ژنده او را ديد با خود گفت :