بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْشخصى به نام عبدالرحمان در اصفهان زندگى مى كرد كه شيعه بود. روزى از او پرسيدند: كه چرا مذهب شيعه را پذيرفته و قائل به امامت و رهبرى امام هادى (ع ) شده اى ؟ گفت : دليلى دارد و آن اين كه : من مرد فقير و داراى جراءت و جسارت بودم و حرف خود را در هر شرايطى بيان مى كردم . تا اين كه من و عده اى ديگر را از اصفهان بيرون كردند. ما براى شكايت پيش متوكل رفتيم . روزى كنار كاخ متوكل ايستاده بوديم تا ما را اجازه ورود دهد، ديدم شخصى را نزد متوكل مى برند. پرسيدم اين شخص كيست ؟ گفتند: او از اولاد على است و شيعيان او را امام خود مى دانند، متوكل او را احضار كرده تا به قتل برساند. من با خود گفتم : همين جا مى ايستم تا او را از نزديك ببينم . مردم دو طرف راه صف كشيده بودند و او را نگاه مى كردند. وقتى چشمم به جمالش افتاد در قلبم علاقه اى نسبت به او احساس كردم و دعا كردم كه خدا شر ماءمون را از او دور كند.وقتى به كنار من رسيد صورتش را به طرف من كرد و گفت : دعايت مستجاب شد و عمرت طولانى و مال و اولادت زياد خواهد شد! من بر خود لرزيدم و رفقايم پرسيدند: جريان چه بود؟ گفتم : خير است و از نيت و دعاى قلبى خودم چيزى به آنها نگفتم .وقتى كه به اصفهان بازگشتيم خداوند مرا مورد عنايت قرار داد، اموال زيادى برايم فراهم شد بطورى كه فقط اموالى كه در خانه دارم يك ميليون درهم است و ده فرزند هم خدا به من عنايت فرمود و بيش از هفتاد سال از عمرم مى گذرد. به اين خاطر شيعه و قائل به امامت او شدم ؛ چون بر آنچه در قلبم گذشت ، آگاه بود و دعايش در حق من مستجاب شد. ^(120)
خون يا شير؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروزى حضرت امام حسن عسگرى (ع ) شخصى را پيش طبيب متوكل فرستاد كه او زبده ترين و واردترين شاگردانش را بفرستد تا آن حضرت را فصد كند.طبيب متوكل كسى را نزد آن حضرت فرستاد كه علم طب را خوب وارد بود و بيش از صد سال از عمر وى گذشته بود.آن مرد مى گويد: چون نزد آن آقا رفتم ، رگ اكحل او را فصد نمودم . همانطور خون بيرون مى آمد تا تشتى بزرگ مملو از خون شد. بعد فرمود: جريان خون را قطع كردم و تا عصر ماندم ، مرا خواست و فرمود: رگ را بگشا، رگ را گشودم ، دو مرتبه آنقدر خون آمد تا تشت پر شد، دوباره فرمود: جريان خون را قطع كردم و تا صبح در منزل آن آقا ماندم چون صبح شد باز مرا خواست و فرمود: رگ را بگشا: چون گشودم اين بار از دست آن حضرت خون مثل شير سفيد بيرون آمد تا آن كه تشت را پر كرد، سپس به امر آن حضرت خون را قطع كردم و مرا مرخص گردانيد.من پيش استادم كه رفتم اين جريان را براى او نقل كردم ، او گفت : حكما اتفاق كرده اند كه بيشترين خونى كه در بدن انسان مى باشد، هفت من است و اين مقدار خون كه تو مى گويى اگر از چشمه آبى هم بيرون آمده بود عجيب بود و عجيب تر آن كه مى گويى بار سوم خون مثل شير سفيد بيرون آمده است . ساعتى فكر كرد و بعد هم سه شبانه روز مشغول خواندن كتابهاى مختلف شد تا شايد براى اين جريان راهى پيدا كند ولى به چيزى دست پيدا نكرد.آنگاه گفت : امروز در عالم مسيحيت و در ميان نصرانيها كسى عالم تر به علم طب از راهب دير عاقول نيست ، جريان فصد آن حضرت را در كاغذى نوشت و به من داد تا براى آن راهب ببرم . من پيش آن راهب رفتم ، و كاغذ را به او دادم . وقتى نامه را خواند از دير بيرون آمد و گفت : تو آن شخص را فصد كردى ؟ گفتم : بله ! گفت : طوبى لامك ؛ خوشا به حال مادرت . آنگاه بر شتر خود سوار شد و خدمت آن حضرت رسيد و مسلمان شد. سپس به نزد طبيب متوكل آمد و گفت : مسيح را يافتم و به دست او اسلام آوردم .طبيب گفت : مسيح را يافتى ؟ گفت : آرى او يا مسيح است يا نظير اوست ، به درستى كه در عالم ، كسى غير از