راهب در خدمت حضرت على عليه السلام - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

را تنگتر كردند و عبيدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.

در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطه مى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!! با اين حال عبيدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم يك نفر شما را باقى نمى گذاشتم . سرانجام او را گرفتند و دست بسته نزد *((*ابن زياد*))* بردند.

همين كه ابن زياد او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!. عبيدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟ به خدا اگر بينايى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟ ابن زياد گفت : اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفاف چه عقيده دارى ؟ عبيدالله در پاسخ او گفت : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه كار به عثمان دارى كه خوب بود يابد، مصلح بود يا مفسد؟ خداوند خود اختياردار بندگانش است و با حق و عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهد كرد. اگر تو راست مى گويى از خودت و پدرت و يزيد و پدرش ‍ حرف بزن !

ابن زياد گفت : به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى .

عبيدالله عفيف گفت : خدا را شكر: كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !. اى پسر زياد! اين را بدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى كردم ، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعونترين خلق خود و دشمنتر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.

وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولى مثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راه خودش را به من روزى گرداند.

ابن زياد كه فوق العاده از شهامت و بى باكى آن نابينا شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند!

جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند!.

راهب در خدمت حضرت على عليه السلام

حكومت عدل گستر اميرالمؤ منان عليه السلام براى مردم دنيا پرست و مادى طاقت فرسا بود. به گواهى تاريخ اسلام در مدت كوتاهى كه با اصرار مردم حضرت على عليه السلام حكومت را به دست گرفت ، بسيار از مسلمان نماها كه طى بيست و چهار (24) سال بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله عوض شده بودند و دنيا را بر دين ترجيح مى دادند، تاب عدالتخواهى مولاى متقيان على عليه السلام را نياوردند.

اين عده دسته دسته از پيرامون حضرتش پراكنده شدند يا مشمول تصفيه گرديدند و در شام به معاويه پيوسته يا در نقاط ديگر تحت حمايت او قرار گرفتند.

مردى از متنفذان قبيله معروف بنى اسد به نام *((*سماك بن مخرمه اسدى *))* يكى از اين افراد بود كه به واسطه سؤ باطن با صد نفر از مردان قبيله خود، كوفه ، مركز حكومت اميرالمؤ منين عليه السلام را ترك گفت و خود را تحت الحمايه معاويه بن ابى سفيان ، حكمران شامات قرار داد.

*((*سماك بن مخرمه *))* پس از مكاتبه با معاويه اجازه يافت كه در *((*رقه *))* شهر مرزى سوريه در ساحل فرات واقع در مرز شمالى عراق سكونت گزيدند متعاقب آن هفتصد نفر ديگر از بنى اسد از كوفه گريختند و در *((*رقه *))* به *((*سماك *))* و نفرات وى پيوستند.

اين عده كه از دشمنان اميرالمؤ منين و طرفدار عثمان خليفه سوم بودند، همين كه متوجه شدند اميرمؤ منان در راه خود به صفين به شهر آنها رسيده است ، به درون شهر پناه بردند و در به روى حضرت على عليه السلام و سپاهيان او بستند!

حضرت از مردم رقه خواست پلى بر روى فرات ببندند تا سپاهيان او عبور كنند و در آن سو به جلو دارى معاويه بروند. ولى اهالى شهر كه عده اى مسيحى و بقيه طرفدار عثمان بودند و همگى از معاويه پيروى مى نمودند، از تقاضاى حضرت سر باز زدند!

آنها كشتى ها را در اختيار خود گرفتند و به نقطه اى بردند كه سربازان حضرت نتواند از آنها براى عبور خود يا بستن پل استفاده كنند. حضرت على عليه السلام نيز آنها را رها كرد و تصميم گرفت خود را پل *((*بليخ *))* واقع در بيرون *((*رقه *))* بگذارد. حضرت مالك اشتر سردار خود را در آنجا باقى گذاشت تا به كار

/ 166