بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدر كوفه جوان بسيار زيبايى زندگى مى كرد كه از ملازمين مسجد جامع و دائما در حال عبادت بود. روزى زنى زيبا نظرش به او افتاد و دلى صد دل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان مى سوخت ، يك روز آن زن بر سر راه مسجد ايستاد و همين كه جوان را در حال رفتن به مسجد ديد، به او گفت : اى جوان با تو حرفى دارم ، اما آن جوان با خدا، كوچكترين اعتنايى نكرد و رفت . روز ديگر باز بر سر راه او ايستاد و به او گفت : حرف مرا بشنو! جوان گفت : اينجا محل رفت و آمد ديگران و موضع تهمت است ، من نمى خواهم مورد تهمت و حرف مردم قرار بگيرم . زن گفت : مى دانم كه شما بندگان خاص خدا خيلى زود مورد تهمت قرار گرفته و بى انصافانه سنگ به شيشه پاك و صاف عفت شما مى زنند، ولى با اين وجود من مى خواهم حرف دلم را به شما بگويم كه تمام اعضا و جوارح من عاشق و شيفته و شيداى تو است .با شنيدن اين حرف حالت خاصى به جوان دست داد ولى بى اعتنا از كنار دختر گذشت و راه خانه را پيش گرفت .اما همه فكر و ذكرش پيش آن دختر بود. حتى مى خواست به نماز بايستد، اما فكر او پريشان و مضطرب بود و نمى فهميد كه چه مى خواند. لذا كاغذى برداشت و نامه اى به آن زن نوشت و به همان محل رفت و ديد كه زن همانجا ايستاده است ، نامه را به سوى او انداخت و رفت .زن كه نامه را خواند ديد در آن نوشته : اى زن ! خداوند مهربان و بردبار است ، توبه كن ، زيرا او بنده توبه كار را مى بخشد و با اين كار موجبات خشم و غضب خداوند را فراهم مكن كه اگر خداوند بر كسى غضب كند كارش زار است ، حتى آسمان و زمين و كوه و درخت و حيوانات از غضب او در امان نيستند. پس انسان چگونه طاقت خشم خدا را دارد؟ اى زن ! آنچه به من گفتى اگر دروغ بود و خواستى مرا بفريبى ، من قيامت را به ياد تو مى آورم كه حساب و كتاب چقدر سخت است ، تا از اين كار بد و خلاف اخلاق دست بردارى و...و اگر راست گفتى كه حقيقتا عاشق من هستى توصيه مى كنم كه خود را معالجه كنى كه اين عشقها فايده اى ندارد: زيرا
عشقهايى كز پى رنگى بود عشق نبود، عاقبت ننگى بود
عشق نبود، عاقبت ننگى بود عشق نبود، عاقبت ننگى بود
برو و خدا را پيدا كن ، عشق حقيقى را پيدا كن و عاشق او شو.بعد از چند روز دوباره آن زن بر سر راه جوان ايستاده ، جوان از دور كه مى آمد آن زن را ديد و خواست به خانه برگردد تا با او ملاقات نكند، اما آن زن او را صدا زد و گفت :اى جوان ! باز نگرد كه بعد از امروز ديگر ملاقاتى بين ما نخواهد بود مگر در پيشگاه خداوند، سپس گريه شديدى كرد و به نزد جوان رفت و گفت : مرا موعظه اى كن ! و سفارش بنما تا به آن عمل كنم !جوان گفت : تو را توصيه مى كنم كه خود را از شر نفس اماره ات حفظ كنى و بدانى كه خدا آگاه بر اعمال همه مى باشد.زن در حالى كه شديدا گريه مى كرد به خانه اش رفت و مشغول عبادت شد و بر همان حالت بود تا اين كه از دنيا رفت . ^(129)
توبه ابولبابه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدر جريان بنى قريظه ، به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند، رسول اكرم (ص ) تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم (ص ) فرمود: ابولبابه ! برو، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود.وقتى كه از جلسه بيرون آمد، احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر چه هيچ كس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.