بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدر ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت : كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت : كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم . سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت : من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم ، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت : اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود.قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.قاضى به زن گفت : به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است . زن گفت : هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد.قاضى نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا كرده . پادشاه گفت : او را سنگسار كن ، قاضى نزد زن برادر برگشت و گفت : من حكم سنگسار تو را گرفته ام ، اگر قبول كنى و كام من برآرى ، آن را اجرا نخواهم كرد و گرنه سنگسارت خواهم نمود. زن گفت : من به اين كار ناشايست دست نمى زنم و تو هر آنچه مى خواهى بكن .قاضى وقتى ديد زن برادرش تسليم نمى شود، مردم را باخبر كرد و آن زن را به صحرا برد و چاله اى كند و زن را در آن قرار داد و مردم شروع كردند به طرف او سنگ پرتاب كردن ، تا زمانى كه گمان كردند كارش تمام شده و به اتفاق قاضى به خانه هايشان برگشتند. اما زن كه هنوز رمقى داشت و نيم جان بود، چون شب شد از گودال