پادشاهى در بالاى قصر خود نشست بود و رهگذران را تماشا مى كرد. در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد. در دم به وى دل بست و فريفته جمال او گرديد. دستور داد تحقيق كنند. ببينند زن كيست .پس از رسيدگى گفتند! زن فيروز غلام مخصوص شاه است !پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد كه به مقصدى برساند.فيروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.وقتى پادشاه اطلاع يافت فيروز در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! و سپس با خواندن چند شعر عربى نارضايتى خود را از اين كار اعلام داشت و بعد گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذايى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از اين سخن شرمگين شد و از خانه بيرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود كه يك لنگ كفش خود را جا گذاشت و فراموش كرد بپوشد!اتفاقا لحظه بعد فيروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طى كرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است . از اين رو برگشت تا نامه را بردارد.همين كه فيروز به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد. پس از مدتى متوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است . در عين حال چاره نبود، فرمان پادشاه است . بايد اجرا شود!فيروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و يك صد سكه زر به وى داد. همين كار نيز سوءظن او را تشديد كرد.فيروز كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد. به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباسهاى تازه اى به او بخشيد و او را روانه خانه پدرش نمود.پس از مدتى برادر زن به فيروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چيست ؟ چون فيروز جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگردانده ولى هر بار كه برادر زن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، فيروز سكوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.سرانجام برادر زن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد. شاه كه مترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش كينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه فيروز متوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.در محكمه قاضى ، برادر زن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كه چشمه آب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آن را خورد و درختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آن را به من پس داده است !فيروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به او مسترد داشته ام .برادر زن گفت : از او سؤ ال كنيد: چرا آن را برگردانيده است ؟ فيروز گفت : من از باغ او ناراحتى نداشتم ، ولى روزى وارد آنجا شدم جاى پاى شيرى را در آن ديدم ، مى ترسم اگر آن را نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اين رو آن را بر خود حرام كردم .پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت : اى فيروز! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! او فقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند! چون سخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، فيروز باور كرد و با سابقه پاكى كه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا