بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْوقتى نادرشاه به حكومت رسيد، عراق در دست حكومت عثمانى بود. نادرشاه سپاهى تهيه نمود و به عراق حمله كرد و آن را از چنگ عثمانى ها بيرون آورد. آنگاه تصميم گرفت براى زيارت على (ع ) به نجف برود.وقتى مى خواست وارد حرم شود، كورى را ديد كه در صحن حرم نشسته و گدايى مى كند. به او گفت : چند سال است در اين جا هستى ؟ كور گفت : بيست سال . نادر گفت : بيست سال است در اين جا هستى و هنوز بينايى چشمانت را از اميرالمؤمنين نگرفته اى ؟ من به حرم مى روم و بر مى گردم ، اگر هنوز بينايى ات را نگرفته باشى تو را مى كشم . شاه به حرم رفت و گدا از ترس او، شروع به دعا و ناله و زارى كرد و از على (ع ) درخواست كرد چشمانش را به او باز دهد.وقتى نادرشاه از حرم بيرون آمد، ديد كه مرد، بينايى اش را به بركت توسل به على (ع ) به دست آورده است .^(64)
دوستى على - عليه السلام -
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْرسول خدا - ص - فرمود: اگر تمام مردم دوستدار على بن ابى طالب مى شدند، خداوند جهنم را خلق نمى فرمود.روزى آن جناب با عده اى از مسلمانان بيرون مسجد نشسته بودند. در اين هنگام چهار نفر زنگى (سياهپوست ) تابوتى را به سمت گورستان مى بردند، پيامبر به آنها فرمود: كه جنازه را بياورند، چون جنازه را آوردند، حضرت روى او را گشود و فرمود: اى على ، اين شخص رباح غلام سياهپوست بنى نجار است . على (ع ) با ديدن او فرمود: هر وقت اين غلام مرا مى ديد، شاد مى شد و مى گفت : من تو را دوست دارم .وقتى رسول خدا اين سخن را شنيد، برخاست و دستور داد كه جنازه را غسل دهند، سپس لباس خود را به عنوان كفن بر تن مرده نمود و براى تشييع جنازه وى به راه افتاد. در بين راه صداى عجيبى از آسمانها بلند شد، پيامبر فرمود: اين صداى نزول هفتاد هزار فرشته است كه براى تشييع جنازه اين غلام سياه آمدند. سپس خود حضرت در قبر فرو رفت و صورت غلام را بر خاك نهاد و سنگ لحد را چيد و در پايان فرمود: يا على ! نعمتهاى بهشتى كه بر اين غلام مى رسد، همه به خاطر محبت و دوست داشتن تو است . ^(65)
در هر سرزمينى قبرى خواهد بود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْيحيى بن هرثمه گويد: روزى متوكل مرا احضار كرد و گفت : سيصد نفر انتخاب كن و با آنها به مدينه برو، و على بن محمد بن رضا (امام هادى امام دهم ) را با احترام و تجليل كامل ، نزد من بياور. من افرادى را انتخاب كرده و حركت كردم . يكى از همراهان من شخص شيعه مذهبى بود كه با يكى از همراهانم كه شيعه نبود، در بين راه به مباحثه مشغول بود. من كه شيعه نبودم از مناظره آنها خوشحال بودم ؛ زيرا موجب سرگرمى من و احساس طولانى نبودن مسيرى كه در پيش داشتيم ، بود.وقتى كه به وسط راه رسيديم آن شخص غير شيعه گفت : شما شيعيان مى گوييد كه على بن ابى طالب (ع ) فرموده :در همه سرزمينها يا قبرى وجود دارد و يا بعدا قبرى در آنجا پديدار خواهد شد. آيا اين حرف درست است ؟ مرد شيعه گفت : آرى ، امام ما چنين فرموده است . او گفت : در اين بيابان خشك و سوزان كسى وجود ندارد تا بميرد و قبرش در اينجا قرار گيرد! همه ما به خنده افتاديم و تا ساعتى آن مرد شيعه را مسخره مى كرديم و مى خنديديم .سرانجام به مدينه رسيديم و خدمت امام هادى (ع ) رفتيم و نامه متوكل را براى او خوانديم . حضرت فرمود:مانعى ندارد، فعلا استراحت كنيد و فردا بياييد. فردا نزد آن حضرت رفتيم ، ديديم خياطى آنجا حاضر است و لباس پشمى زمستانى براى آن حضرت فراهم مى كند! حضرت به او فرمود: براى من و غلامان و خدمتكارانم