كار نيك گم نمى شود - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمى را ديدم كه به اندازه يك وجب و جايش چرك كرده بود. نزديكش رفته و علت زخمش را پرسيدم . ابتدا چيزى نگفت ، اما وقتى بيش ‍ از حد اصرار كردم بناچار داستانش را چنين شروع كرد.

در جوانى با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و كارهاى زشت و گناه مشغول بوديم . هر شب در خانه يكى از دوستان جمع مى شديم . تا اين كه شبى نوبت من شد. در خانه چيزى موجود نبود. ناگزير شمشيرم را برداشتم و از كوفه بيرون رفتم ، شايد كسى از كنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم . مدّتى گذشت ، هوا ابرى و تاريك شد. ناگهان رعد و برق شروع شد و برقى جستن كرد و من در روشنايى برق ، دو زن را مشاهده كردم . خودم را به سرعت به آنها رسانيدم و فرياد زدم : هر چه داريد فورا بدهيد و گرنه كشته مى شويد آن دو زن بيچاره ، جواهراتى را كه همراه داشتند به من دادند. در اين هنگام برق ديگرى جستن كرد، متوجه شدم كه يكى از آنها جوان و زيبا و ديگرى پير است . شيطان مرا فريب داد، خواستم به آن زن جوان دست درازى كنم . پير زن پيراهنم را گرفت و التماس كنان گفت : دست از اين دختر بردار، او يتيم است و من خاله او هستم . او فردا شب با پسر عمويش ازدواج مى كند. امروز از من خواست كه او را به زيارت قبر حضرت على (ع ) ببرم ، شايد پس از رفتن به خانه شوهر ديگر موفق به زيارت نشود. بيا و به خاطر حضرت على (ع ) دست از او بردار. من اعتنا نكرده و دختر را به زمين انداختم . در اين موقع دختر در كمال ياس و دلشكستگى گفت : ياعلى ! به فريادم برس ناگهان صدايى از پشت سرم شنيدم . سوارى به من نهيب زد: بر خيز! من با كمال غرور گفتم : آيا مى خواهى شفاعت اين زن را بكنى ؟ تو خودت نمى توانى از چنگم بگريزى . تا اين جسارت را كردم ، نوك شمشير را به پشتم فرو كرد، من افتادم . آن دو زن به سوار گفتند: لطف كردى كه ما را از دست اين ظالم نجات دادى ، خواهش مى كنيم ما را تا قبر على (ع ) همراهى كن . آن سوار با صداى گرم و مهربان فرمود: زيارت شما قبول است ، من خودم على بن ابى طالب هستم !

اينجا بود كه من از كار زشت خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت انداختم و عرض كردم : آقا! من توبه كردم ، مرا ببخش .

حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى ، خدا مى پذيرد. عرض كردم : اين زخم ، مرا بسيار آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من بهبود يافت ولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.^(98)

كار نيك گم نمى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عباس ، رئيس شهربانى ماءمون گفت : روزى نزد خليفه رفتم ، مردى را ديدم كه به زنجيرهاى گران بسته و در پيش او است . ماءمون گفت : عباس اين مرد را ببر، كاملا مواظب او باش ، مبادا از دست تو فرار نمايد، هر چه مى توانى در نگهدارى او دقت كن . به چند نفر دستور دادم او را ببرند. با خود گفتم : با اين همه سفارش ماءمون ، نبايد اين شخص را در غير اطاق خود زندانى كنم . از اين جهت امر كردم ، در اطاق خودم او را جاى دهند.

وقتى كه منزل رفتم از حال او و علت گرفتاريش جويا شدم .

پرسيدم : از كدام شهرى ؟ گفت : از دمشق . گفتم : فلان كس را مى شناسى ؟ پرسيد: شما از كجا او را شناخته ايد؟ گفتم : من با او داستانى دارم . گفت : پس ‍ من حكايت خود را نمى گويم مگر اين كه شما داستان خويش را با آن مرد بگويى .

گفتم : چند سال پيش من در شام با يكى از فرمانداران همكارى مى كردم ، مردم شام بر آن فرماندار شوريدند، بطورى كه به وسيله زنبيلى از قصر حجاج پايين آمد و با ياران خود فرار كرد. من با عده اى فرار كردم . در ميان كوچه ها مى دويدم ، مردم مرا تعقيب مى كردند، به كوچه اى رسيدم ، مردى را بر در خانه نشسته ديدم ، گفتم : اجازه مى دهى داخل خانه شما شوم و با اين كار خود، خون مرا بخرى ؟ گفت : داخل شو.

مرا داخل خانه نمود و در يكى از اتاقها وارد كرد. به زنش دستور داد، داخل اتاقى كه من هستم بشود. از ترس ، ياراى زمين نشستن نداشتم . مردم وارد خانه شدند و مرا از او مى خواستند. گفت : برويد تمام خانه را بگرديد، منزل را جستجو كردند.

/ 166