بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعباس ، رئيس شهربانى ماءمون گفت : روزى نزد خليفه رفتم ، مردى را ديدم كه به زنجيرهاى گران بسته و در پيش او است . ماءمون گفت : عباس اين مرد را ببر، كاملا مواظب او باش ، مبادا از دست تو فرار نمايد، هر چه مى توانى در نگهدارى او دقت كن . به چند نفر دستور دادم او را ببرند. با خود گفتم : با اين همه سفارش ماءمون ، نبايد اين شخص را در غير اطاق خود زندانى كنم . از اين جهت امر كردم ، در اطاق خودم او را جاى دهند.وقتى كه منزل رفتم از حال او و علت گرفتاريش جويا شدم .پرسيدم : از كدام شهرى ؟ گفت : از دمشق . گفتم : فلان كس را مى شناسى ؟ پرسيد: شما از كجا او را شناخته ايد؟ گفتم : من با او داستانى دارم . گفت : پس من حكايت خود را نمى گويم مگر اين كه شما داستان خويش را با آن مرد بگويى .گفتم : چند سال پيش من در شام با يكى از فرمانداران همكارى مى كردم ، مردم شام بر آن فرماندار شوريدند، بطورى كه به وسيله زنبيلى از قصر حجاج پايين آمد و با ياران خود فرار كرد. من با عده اى فرار كردم . در ميان كوچه ها مى دويدم ، مردم مرا تعقيب مى كردند، به كوچه اى رسيدم ، مردى را بر در خانه نشسته ديدم ، گفتم : اجازه مى دهى داخل خانه شما شوم و با اين كار خود، خون مرا بخرى ؟ گفت : داخل شو.مرا داخل خانه نمود و در يكى از اتاقها وارد كرد. به زنش دستور داد، داخل اتاقى كه من هستم بشود. از ترس ، ياراى زمين نشستن نداشتم . مردم وارد خانه شدند و مرا از او مى خواستند. گفت : برويد تمام خانه را بگرديد، منزل را جستجو كردند.