بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْقصابى علاقمند به دختر همسايه اش شده بود. روزى كه پدر و مادر دختر او را براى كارى به روستايى فرستاده بودند، قصاب نزد آن دختر رفت و خواست به او نزديك شود، اما آن دختر به او گفت : علاقه من به تو بيش از علاقه تو به من مى باشد، ولى من از خدا مى ترسم ! قصاب گفت : عجب تو از خدا مى ترسى ، اما من از خدا نترسم ؟! آنگاه توبه كرد، دختر را تنها گذاشت و به طرف روستاى خود حركت كرد.هوا بسيار گرم بود، تشنگى شديد بر قصاب عارض شد بطورى كه نزديك بود هلاك شود. در اين هنگام پيامبر آن زمان را ديد و از او كمك خواست . پيامبر گفت : بيا تا از اين خدا بخواهيم كه ابرى بفرستد تا در سايه آن راه برويم و به آبادى برسيم . قصاب گفت : من كه كار خيرى نكرده ام تا دعايم مستجاب شود. پيامبر گفت : من دعا مى كنم و تو آمين بگو. پيامبر دعا كرد و قصاب آمين گفت . ناگاه ابرى آمد و تا آبادى شان بر سر آنها سايه افكند و چون به نقطه جدايى رسيدند، قصاب از پيامبر خداحافظى كرد كه به خانه خود برود، ابر هم بر بالاى سر او رفت . پيامبر خدا نزد قصاب بازگشت و به او گفت : ابر بالاى سر تو آمد، بگو كه چه عملى انجام داده اى ؟ قصاب جريان خود را بازگو كرد.پيامبر خدا فرمود:توبه كننده در نزد خدا مقام و منزلتى دارد كه براى احدى از مردم چنان منزلتى وجود ندارد. ^(122)
چرا انتقام مرا نمى گيرى ؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْشخصى گمركچى ، يكى از شيعيان را كه مى خواست به زيارت قبر على (ع ) برود، اذيت كرده و او را به شدت كتك زد. مرد شيعه كه به سختى مضروب و ناراحت شده بود، گفت : به نجف مى روم و از تو به آن حضرت شكايت مى كنم .گمرگچى گفت : برو هر چه مى خواهى بگو كه من نمى ترسم .مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را به قبر مطهر اميرامؤمنين رسانيد و پس از انجام مراسم زيارت ، با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى اميرمؤمنان ، بايد انتقام مرا از گمركچى بگيرى .مرد، در طى روز، چند بار ديگر به حرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تكرار كرد. آن شب در عالم خواب آقايى را ديد كه بر اسب سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند ماه شب چهارده حضرت مى درخشيد. حضرت ، مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجه حضرت شده ، پرسيد: شما كيستيد؟ حضرت فرمود: من على بن ابى طالب هستم ، آيا از گمركچى شكايت دارى ؟ مرد عرض كرد: بله اى مولاى من ، او به خاطر دوستى شما، مرا به سختى آزرده است و من از شما مى خواهم كه از او انتقام مرا بگيريد.حضرت فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. مرد عرض كرد: از خطاى او نمى گذرم . حضرت سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از مرد خواست كه گمركچى را عفو كند، اما در هر بار، مرد با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد مرد خواب خود را براى زائرين تعريف كرد، همه گفتند: چون امام فرموده كه او را ببخشى ، از فرمان امام سرپيچى نكن . باز هم مرد، حرفهاى ديگران را قبول نكرد و دوباره به حرم رفت و خواسته اش را يك بار ديگر تكرار كرد. آن شب هم ، مانند شب قبل امام (ع ) در خواب او ظاهر شده و به وى گفت : از خطاى گمركچى بگذر. اين بار نيز، آن مرد حرف امام را نپذيرفت .شب سوم امام به او فرمود: او را ببخش ؛ زيرا كار خيرى كرده است و من مى خواهم تلافى كنم . مرد پرسيد:مولاى من ، اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده است ؟ حضرت اسم او و پدر و جدش را گفت و فرمود: چند ماه پيش در فلان روز و فلان ساعت ، او با لشكرش از سماوه به سمت بغداد مى رفت ، در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، از اسب پياده شد و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان لشكرش پا برهنه حركت نمود تا اين كه گنبد از نظرش ناپديد شد. از اين جهت ، او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به شهر خود مراجعت نمود. چون در ميان راه به گمركچى