امام حسن عليه السلام هماره پدر ارجمندش على عليه السلام براى طواف به مسجدالحرام رفتند، نيمه هاى شب بود، ناگاه شنيدند شخصى در كنار كعبه به سوز و گداز خاصى مناجات مى كند، امام على عليه السلام به امام حسن عليه السلام فرمود: پيش او برو و به او بگو نزد من بيايد. امام حسن عليه السلام پيش آن شخص رفت ، ديد جوانى است بسيار مضطرب و هراسان ، كه سرگرم دعا و راز و نياز با خداى بزرگ است به او گفت :اميرمؤ منان ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد نزد من بيا.آن جوان با شور و اشتياق وافر برخاست و به حضور على عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: حاجت تو چيست كه اين گونه خدا را مى خوانى ؟ عرض كرد: من جوانى بودم بسيار عياش و گنهكار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مى كرد ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم تا اينكه روزى پدرم مرا در حال گناه ديد، باز مرا نهى كرد،