نفرين پدر - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيرزن گفت : من كسى را نديدم . سوار دستها را به هم كوفت و گفت : اى مادر! امروز فضل بن ربيع را كه خليفه براى دستگيرى اش صدهزار درهم نقره تعيين نموده است ، در اين كوچه ها پيدا كردم ، ولى موقعى كه مى خواستم او را دستگير سازم اسب ، مرا به زمين زد و او توانست بگريزد.

در اين موقع به قدرى هول و هراس به دلم راه يافت كه بى اختيار سرفه ام گرفت ! سوار صداى سرفه مرا شنيد و پرسيد در اين بالا خانه كيست ؟ پيرزن گفت : برادرزاده من است كه مدتى به سفر دريايى رفته بود و هنگام بازگشت دزدان او را غارت كرده اند، شرم مى كند كه برهنه نزد مردم ظاهر شود. سوار جامه خود را بيرون آورد و گفت : اين را بده بپوشد و بيايد! پيرزن گفت : مادر سه روز است كه او چيزى نخورده است من كه در اينجا نشسته ام منتظرم كسى را پيدا كنم قدرى غذا خريده براى او بياورد. اگر مى توانى انگشتر مرا بگير و به من منت نهاده ، قدرى غذا براى او خريده بياور تا تو را نزد او ببرم .

سوار انگشتر پيرزن را گرفته و براى خريد غذا رفت . پيرزن هم آمد به نزد من و گفت : آن مرد گريخته تو نباشى ؟ گفتم : آرى ، منم ، گفت : برخيز و بلا درنگ فرار كن ، من هم برخاستم به سرعت از خانه بيرون رفتم .

مدتى در كوچه ها بدون هدف مى گشتم و نهانخانه اى نيافتم سرانجام به در خانه اى بزرگ و مجلل رسيدم . با خود گفتم نمى بايد كسى مرا بشناسد، چه بهتر كه در اين دهليز بنشينم تا لحظه اى خستگى خود را بر طرف سازم . آنگاه بيرون آمده محل امنى پيدا كنم و به آنجا پناه ببرم .

لحظه اى نگذشت كه صداى سم اسبانى شنيدم . وقتى به دم در نگاه كردم *((*شاهك بن سندى *))* را كه خليفه او را ماءمور دستگيرى من نموده بود در مقابل خود ديدم ، معلوم شد آن خانه ، تعلق به او دارد! از اين رو به خود گفتم به آنچه واهمه داشتم رسيدم .

وقتى شاهك به دهليز خانه رسيد، من پشت به ديوار ايستاده بودم . همين كه نظرش به من افتاد گفت : اى فضل چه شد كه به اينجا آمدى ؟ گفتم : پناه به تو آورده ام ! گفت آفرين ، خوش آمدى ، رسيدن بخير سپس مرا به خانه برد و سه روز نگاه داشت و پذيرايى كرد. روز چهارم گفت : اى فضل آزادى هر جا مى خواهى برو! من از خانه شاهك بيرون آمدم . به سراغ سوداگرى رفتم كه در ايام اعتبار من ، سودها برده بود. وقتى مرا ديد اظهار شادى نمود. سپس ‍ مرا به خانه خود برد و لحظه اى بعد از خانه بيرون رفت و به شاهك خبر داد، او هم آمد و مرا به نزد خليفه آورد!

ماءمون دستور داد هزار درهم به آن پيرزن عطا كنند، شاهك را نيز به واسطه جوانمردى كه نشان داده بود به نيكى نواخت و مقام او را بالا برد، آنگاه حكم كرد هشتاد تازيانه به سوداگر بزنند و از بغداد بيرونش كنند.^(17)

نفرين پدر

امام حسن عليه السلام هماره پدر ارجمندش على عليه السلام براى طواف به مسجدالحرام رفتند، نيمه هاى شب بود، ناگاه شنيدند شخصى در كنار كعبه به سوز و گداز خاصى مناجات مى كند، امام على عليه السلام به امام حسن عليه السلام فرمود: پيش او برو و به او بگو نزد من بيايد. امام حسن عليه السلام پيش آن شخص رفت ، ديد جوانى است بسيار مضطرب و هراسان ، كه سرگرم دعا و راز و نياز با خداى بزرگ است به او گفت :

اميرمؤ منان ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد نزد من بيا.

آن جوان با شور و اشتياق وافر برخاست و به حضور على عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: حاجت تو چيست كه اين گونه خدا را مى خوانى ؟ عرض كرد: من جوانى بودم بسيار عياش و گنهكار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مى كرد ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم تا اينكه روزى پدرم مرا در حال گناه ديد، باز مرا نهى كرد،

/ 166