عبدالله ذوالبجادين - عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
من گفتم : همين طور است ، فدايت شوم . او هم هنگام مردن اين مطلب را به من گفت . ^(134) عمر بن عبدالعزيز چگونه سب على (ع ) را برداشت ؟ معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروايى مى كرد سب على بن ابى طالب (ع ) را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اين عمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. تا زمانى كه حيات داشت وضع به همين منوال بود، پس از مرگ او نيز چند نفر از خلفا كه يكى پس از ديگرى روى كار آمدند، همان برنامه را دنبال نمودند و به سبب على (ع ) ادامه دادند. متجاوز از نيم قرن اين گناه بزرگ در سراسر كشور معمول بود و افراد پاكدل و باايمان قادر نبودند با آن مبارزه كنند از اين بدعت شرم آورى كه معاويه بنيان گذارى كرده بود، انتقاد نمايند.
در سال 99 هجرى ، عمر بن عبدالعزيز به مقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلام شد. او موقعى كه نوجوان بود و در مدينه تحصيل مى كرد مانند ساير افراد گمراه نام على (ع ) را به زشتى مى برد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى به حقيقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غيرمشروع و موجب غضب باريتعالى است ، اما نمى توانست آن را كه فهميده بود به ديگران بگويد و آنان را از گناهى كه مرتكب مى شوند باز دارد. با نيل به مقام حكومت و دست يافتن به قدرت ، تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سب على (ع ) را از صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت بزدايد.
براى آن كه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجه نشود و سدى در راهش ايجاد نكنند، لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان را مهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آنها را با خود هماهنگ سازد. به اين منظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد. يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براى پياده كردن آن نقشه در نظر گرفت . محرمانه احضارش نمود و برنامه كار را به وى آموخت و دستور داد كه در روز و ساعت معين به قصر خليفه بيايد و آن را اجرا نمايد.
قبلا عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آن روز تمام بزرگان بنى اميه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور به هم رسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آنها آمده بودند و مجلس براى اجراى نقشه خليفه آمادگى كامل داشت .
جوان كليمى در ساعت مقرر آمد و با استجازه وارد شد. توجه تمام حضار به وى معطوف گرديد. عمر بن عبدالعزيز پرسيد: براى چه كار آمده اى ؟ پاسخ داد: آمده ام دختر خليفه مسلمين را خواستگارى كنم . سؤ ال كرد: براى چه كسى ؟ جواب داد: براى خودم . حاضران مجلس بهت زده به او نگاه مى كردند. عمر بن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست ، سپس گفت : من نمى توانم با اين تقاضا موافقت كنم ، چه آن كه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان و چنين وصلتى در شرع اسلام جايز نيست .
طبيب كليمى گفت : اگر حكم اسلام اين است ، چگونه پيامبر شما دختر خود را به على بن ابى طالب داد؟ خليفه بر آشفت و گفت : على بن ابى طالب يكى از بزرگان اسلام بود. طبيب گفت : اگر او را مسلمان مى دانيد پس چرا در تمام مجالس لعن و سبش مى كنيد؟ عمر بن عبدالعزيز با قيافه متاءثر به حضار مجلس رو كرد و گفت : به پرسش او پاسخ گوييد! همه سكوت كرده ، سر خجلت به زير انداختند و طبيب كليمى بدون آن كه جوابى بشنود از مجلس خارج شد. ^(135) عبدالله ذوالبجادين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
او از قبيله مزينه بود و نامش عبدالعزى ، اسم يكى از بتها است . در كودكى پدرش از دنيا رفت ، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت ، از او حمايت و سرپرستى نمود، به جوانيش رسانيد و قسمتى از اموال و اغنام خود را به او بخشيد. در آن موقع آيين اسلام شور و تحركى در مردم به وجود آورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو مى شد. عبدالعزاى جوان نيز به جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را دنبال مى كرد. بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام (ص ) و آگاهى از تعاليم الهى به فساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليت دل بر گرفت ، و در باطن به دين خدا ايمان آورد، اما به رعايت عموى خود اظهار اسلام نمى نمود.
تا چندى وضع به همين منوال بود، پس از فتح مكه روزى به عموى خود گفت : مدتى در انتظار ماندم كه به خود