مثنوى عاشورايى او را مرور مى كنيم :
كيست حق را و پيمبر را ولى ؟
آفتاب آسمان معرفت
نُه فلك را تا ابد مخدوم بود
قرَّة العين امام مجتبى
تشنه ، او را دشنه آغشته به خون
آن چنان سر خود كه بُرَّد بيدريغ ؟
گيسوى او تا به خون آلوده شد
كى كنند اين كافران با اين همه
صد هزاران جان پاك انبيا
در تموز كربلا، تشنه جگر
با جگر گوشه ى پيمبر اين كنند
كفرم آيد، هر كه اين را دين شمرد
هر كه در رويى چنين ، آورد تيغ
كاشكى ـ اى من سگ هندوى او
يا در آن تشوير، آبى گشتمى
در جگر او را شرابى گشتمى
آن حسن سيرت ، حسين بن على
آن محمّد صورت و حيدر صفت
زان كه او سلطان ده معصوم بود
شاهد زهرا، شهيد كربلا
نيم كشته گشته ، سرگشته به خون
كافتاب از درد آن شد زير ميغ
خون گردون از شفق پالوده شد
كو محمّد؟ كو على ؟ كو فاطمه ؟
صف زده بينم به خاك كربلا
سربريدندنش ، چه باشد زين بتر؟
وانگهى دعوىِّ داد و دين كنند!
قطع باد از بن ، زفانى (89) كاين شمرد!
لعنتم از حق بدو آيد دريغ !
كمترين سگ بودمى در كوى او
در جگر او را شرابى گشتمى
در جگر او را شرابى گشتمى
مولانا جلال الدّين رومى
مـولانـا جـلال الدّيـن رومـى (604 ـ 672) نـيـز از مـنـظـر عـاشـورا غافل نمانده است :
روز عاشورا نمى دانى كه هست
پيش مؤ من كى بود اين قصّه ، خوار؟
پيش مؤ من ، ماتم آن پاكْ روح
چون كه ايشان ، خسرو دين بوده اند
سوى شادِرْوان دولت تاختند
كُنده و زنجير را، انداختند(90)
ماتم جانى ، كه از قرنى بِه ست
قدر عشق گوش ، عشق گوشوار
شهره تر باشد ز صد طوفان نوح
وقت شادى گشت ، بگسستند بند
كُنده و زنجير را، انداختند(90)
كُنده و زنجير را، انداختند(90)