از اينجا معلوم ميشود كه شناخت خداوند , هر چند از نوع شناخت امور تجربى نيست , يعنى ذات خداوند مستقيما تحت تجربه در نمى آيد , ولى ماهيت اين نوع شناخت , با ماهيت يك سلسله شناختهاى ما از واقعيات طبيعت , مانند حيات , روان ناخود آگاه و غيره مباين نيست .
تفاوت , در جزئى بودن و كلى بودن مورد استدلال است , مثلا يك زيست شناس تنها آثار حياتى را مى بيند و وجود حيات را (( استنباط )) مى نمايد يك روانكاو يك سلسله آثار و علائم در سطح روان خود آگاه ميبيند و روان ناخود آگاه را (( استنباط )) مى نمايد و همچنين ...
اما يك پيامبر , يك موحد , ابراهيم وار سراسر كائنات را جلوه گاه ديد خويش قرار ميدهد و در همه نشانه (( مربوبيت )) و (( مقهوريت )) و (( مستقل نبودن )) و (( قائم بالغير بودن )) مى بيند , ابراهيم , نخست علائم و نشانه هاى مربوبيت و مقهوريت را در خويشتن مشاهده كرد و در پى (( رب )) خويش بر آمد , ستاره , سپس ماه , آنگاه خورشيد جلب نظرش نمود , اما طولى نكشيد كه با مشاهده علائم و نشانه هاى متغير , حركت مسخر بودن در همه آنها ديده اش از روى همه آنها لغزيد و با نفوذى عمقى در ماوراء جهان تغيير و حركت , جهان ثابت و كامل و محيط و بى تغيير را كشف كرد كه :
انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين ... ( 1 )
جهانى كه يك الهى واقعى آشنا به مكتب مى بيند , ماهيت (( ازوائى )) دارد , به اين معنى كه واقعيت جهان مساوى است با (( از او ))
1 - انعام 79 .