اگر واقعيتها مربوط به حوزه نظر باشد، بايستهها نيز مربوط بهحوزه عمل است. جدايي اين دو حوزه از يكديگر، گاه فجايعجبرانناپذيري را به بار ميآورد، بلكه هر يك به فساد و ابتذال كشيده ميشود. نظري كه به محك عمل در نيآيد و محك نخورد، نهفقط اشكالات آن، معلوم نميگردد كه محاسن آن نيز مخفي ميماند.تواناييهاي يك انديشه، در مقام عمل قابل سنجش خواهد بود و درغير اين صورت به حاشيه رانده ميشود. سخنِ به حاشيه رفته در نهايتفراموش ميشود. تنها انديشههاي ناب است كه هيچگاه به حاشيهنميرود و آن هم، انديشههاي ربّانيست. از سوي ديگر، عملِ بدوندانش، معنادار نخواهد بود. عملي كه از معنا تهي باشد، قابل تفسير وتحليل نخواهد بود. چگونه ميتوان عمل تهي مغزان را تفسير كرد وبراي آنها عملي خردمندانه درست تصوّر كرد؟