علل عقب ماندگى مسلمين نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

علل عقب ماندگى مسلمين - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عرب ناخالص، عدنانيانى بودند كه نسب خود را به عدنان كه از نوادگان حضرت اسماعيل بود، مى رساندند، و در قسمت شمالى و ناحيه ى مركزى عربستان زندگى مى كردند.

قحطانيان و عدنانيان از دير زمان با يكديگر تنازع و دشمنى داشتند و به تحقير و خون ريزى همديگر مشغول بودند، با ظهور اسلام خصومت آنان به برادرى تبديل شد.

اختلاف ديگر، ميان قبيله ى اوس و خزرج بود.

اين دو قبيله در مدينه به سر مى بردند و پيوسته با يكديگر در زد و خورد بودند. در سال هاى نزديك به هجرت، بين آنها نزاعى سخت در گرفت.[1] و افراد زيادى از هر دو طرف كشته شدند; هر دو قبيله از جنگ به ستوه آمده، خواهان آشتى شدند كه به دست پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آشتى صورت گرفت و نزاع ديرينه ى آنها به اتمام رسيد. اين دو نزاع (قحطانيان و عدنانيان و نيز اوس و خزرج) به شكل ديگرى در جريان سقيفه ى بنى ساعده، ظهور پيدا كرد و آن منيّت هاى جاهليت دوباره آشكار شد. اين واقعه چنين اتفاِ افتاد كه جمعى از مسلمانان انصار (يعنى عرب هاى قحطان) در سقيفه جمع شدند و تصميم گرفتند زمامدار مسلمين را تعيين نمايند، خبر به گوش مهاجران (يعنى عرب هاى عدنانى) رسيد و ابوبكر، عمر، ابوعبيده جراح، سالم مولاى ابو حذيفه و جمعى ديگر از مهاجران سقيفه آمدند. هر كدام از عدنانيان و قحطانيان خود را براى اين زعامت لايق تر مى دانستند. مردم مكه ادعا مى كردند كه اسلام در ميان ما آشكار شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) از خويشان ماست و ما زودتر از ديگران به دين او پيوستيم، پس زمام دار مسلمانان بايد از مهاجران باشد.

انصار نيز استدلال مى آوردند كه انصار بهوسيله ى ما رونق يافت; اهل مكه نه تنها دعوت پيامبر را نپذيرفتند، بلكه به مخالفت و آزار او پرداختند، تااين كه حضرت ناگزير شد مكه را ترك نمايد و به سوى يثرب هجرت كند. پس زمام دار مسلمانان بايد از انصار باشد. نزاع و كشمكش بالا گرفت، تا اين كه بعضى از انصار به شركت در امر حكومت فتوا دادند و گفتند:«از ما اميرى و از مهاجران نيز اميرى» در اين هنگام ابوبكر برخاست و به ستايش انصار پرداخت و پيشنهاد آنها را مخالف وحدت مسلمانان دانست. سپس گفت: امير از ما، وزير از شما; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «الائمه من القريش».

در اين جريان، سعد بن عباده، رييس قبيله ى خزرج نامزد خلافت بود، ولى چون از يك طرف، قبيله ى اوس تمايل نداشتند زعامت به قبيله ى خزرج برسد و، از طرفى، بشير بن سعد پسر عموى سعد بن عباده با او دشمنى داشت، بعد از سخنرانى ابوبكر و عمر، بشير بن سعد گوى سبقت را گرفت و با ابوبكر بيعت كرد و اسيد بن حضير، بزرگ قبيله ى اوس و ساير مهاجران نيز با او بيعت نمودند و قضيه ى حكومت مسلمين به ظاهر پايان پذيرفت.[2]

بعد از نقل اين وقايع تاريخى اين سؤال مطرح است كه مگر آنها، احاديث ثقلين، غدير، منزلت، سفينه، انذار و ده ها حديث ديگر را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشنيدند؟

مگر نه اين است كه حدود دويست نفر از علماى اهل تسنن از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كنند كه حضرت فرمود:

انى تارك فيكم الثّقلين: كتاب الله و عترتى اهل بيتى.[3]

و مگر اكثر محدثان از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل نكرده اند كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) خطاب به حضرت على(عليه السلام) فرمود:
«انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى».[4]

اگر چنين است، پس چرا در جريان سقيفه، هيچ كس به گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله) استناد نكرد؟!

تنها عامل اين انحراف كه موجب انحطاط و سقوط تمدن دينى مسلمين شد، حس مليت گرايى و قبيله گرايى بود; يعنى گاهى مردم آن قدر به حجاب قومى گرى خود محجوب مى شوند كه حتى انديشمندان آنان از دام انحراف در امان نمى مانند.
در اين زمان نيز شاهديم كه چگونه استعمارگران به نام فرقه گرايى به اختلافات مسلمانان دامن مى زنند و يا در هنگام انتخابات مجلس به حدى بين اقوام مختلف نزاع قومى پديد مى آيد كه قوم گرايى بر ساير ارزش ها و ملاك هاى مثبت غلبه پيدا مى كند.

2. ضعف ريشه هاى اعتقادى و دين دارى

دومين عامل انحراف و انحطاط مسلمين، ضعف شناخت اعتقادى مسلمانان بود. عقايد، در طول زندگى بشر نقشى بى همتا داشته است و در واقع جامعه اى كه در آن عقايد نباشد واقعيت ندارد.

آنچه مورد بحث است بى توجهى مسلمانان نسبت به عقايد حقّه ى اسلامى و در مقابل، توجه دشمنان نسبت به آن است.

آيا تا به حال از خود سؤال كرده ايد كه چرا حسين بن على(عليه السلام) اين گونه دوستان وفادار و آن گونه دشمنان سخت دل داشت؟ چرا با اين كه مردم آن روزگار احترام هاى وافر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به امام حسين(عليه السلام) را مى ديدند، ولى باز براى آن حضرت، قتل مهيا شدند؟ قاضيان و راويان، بر قتلش فتوا دادند و به جعل حديث پرداختند.[5] شاميان بر مرگش نذر كردند[6] و تابعين براى شهادتش شمشير كشيدند؟ دليل اين همه رذالت و خباثت، ضعف ريشه هاى اعتقادى بود; گواه بر آن، خطبه ها و نامه هاى خود حضرت است; چنان كه در هنگام ورود به كربلا فرمود:

الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه مادرّت معايشهم فاذا مُحصّوا بالبلاء قلّ الديانون;[7]

اين مردم برده هاى دنيا هستند و دين لقلقه ى زبانشان است و تا زمانى كه زندگى شان در رفاه باشد از دين پشتيبانى مى كنند، پس وقتى كه در امتحان قرار گرفتند دين داران كم خواهند بود.

در آن زمان اعتقادات باطل عبارت بود از: اعتقاد به جبر، تشبيه گرايى، عدم اعتقاد به امامت، كم رنگ شدن مسئله ى معاد و...

به همين جهت حضرت(عليه السلام) مسائل مهم اعتقادى را براى مردم روشن مى كرد و آنان را در مقابل انحرافات و مفاسد اعتقادى آگاه مى ساخت. تشبيه گرايان را باطل مى ساخت[8] و معرفت به امام را مقدمه ى شناخت خدا[9] و مرگ را، پلى براى عبور از سختى ها و رنج ها به بهشت پهناور معرفى مى كرد.[10]

البته ابوهلال عسكرى در باب اعتقاد به جبر مى گويد:

نخستين كسى كه انديشيد اراده ى خدا در افعال انسان در خير و شر و زشت و زيبا تعلق گرفته است، معاويه بود.[11]

در تاريخ نقل شده است هنگامى كه معاويه، يزيد را به عنوان جانشين خود معرفى كرد، در پاسخ به اعتراض برخى صحابه، از جمله عايشه گفت:

خلافت يزيد تقدير الهى است و بندگان در امور خود اختيارى ندارند.[12]

شايان ذكر است در تاريخ، نمونه هايى وجود دارند كه ثابت مى كند اين عقيده در زمان قبل از خلافت معاويه نيز وجود داشته است، از جمله:

1. عبدالله بن عمر مى گويد: مردى بر ابوبكر وارد شد، از وى پرسيد: آيا عمل زشتى چون زنا به تقدير الهى انجام مى گيرد؟

خليفه ى مسلمين پاسخ مثبت داد.

مرد دوباره پرسيد: اگر چنين است، پس چرا او را مجازات مى كنى؟

خليفه گفت: آرى اى فرزند انسان كثيف، اگر كسى همراهم بود دستور مى دادم كه بينى ترا نرم كند.[13]

2. ام حارث انصارى مى گويد:

عمر بن خطاب را در حال شكست ديدم از او علت آن را پرسيدم، وى گفت: فرمان خدا چنين است.[14]

و اما نمونه هاى ديگر تاريخى كه اعتقاد به جبر را موجب انحراف مسلمين دانسته است:

1. ابن زياد بعد از واقعه ى كربلا به ام كلثوم گفت: مفتضح شديد و خداوند دستم را به شما رساند و نيز به حضرت زينب(عليها السلام) گفت: «چگونه ديدى كار خدا را با برادرت كه مى خواست خلافت را از يزيد بگيرد... و خدا ما را به او پيروز گرداند».[15]

2. يزيد عليه اللعنه در شام به امام سجاد گفت:

تو همان كسى هستى كه پدرت مى خواست خليفه شود. خدا را شكر كه مرا تمكن داد و شما را زير دست من، اسير كرد.[16]

خواننده گرامى، به خوبى مى دانى كه چگونه اين انسان هاى پليد، به راحتى خطا و جرم سنگين خود را به خداوند استناد مى دهند.

در مقابل اين منحرفان، گروهى مؤمن و معتقد به مبدأ و معاد، شاگردان ممتاز و پرورش يافته ى مكتب حسين(عليه السلام)كه با جزم و يقين و اعتقادى پايدار و ايمانى مايه دار، داشتند و امام را جان جانان و اطاعت و شهادت در ركاب او راراه رسيدن به حق مى شمردند، نيز حضور داشتند; چنان كه امام سجاد(عليه السلام) مى فرمايد: حضرت امام حسين(عليه السلام) در شب ياران خود را جمع كرد و بعد از حمد و ثنا به آنان فرمود:

من ديگر گمان يارى از اين مردم ندارم، و به همه ى شما اجازه ى رفتن مى دهم. همه ى اصحاب يك صدا به حضرت عرض كردند; سبحان الله، جان و مال و زن و فرزندمان را در راه تو فدا مى سازيم و در ركاب تو مى جنگيم.[17]

اين كلام، چيزى نيست جز اعتقاد راسخ به مقام امامت.

جوانى كه پدرش در معركه ى جنگ شهيد شد، همراه مادرش وارد صحنه ى كارزار شد و چنين گفت:




  • اميرى حسين و نعم الامير
    على و فاطمه والداه
    فهل تعلمون له من نظير[18]



  • سرور فؤاد البشير النذير
    فهل تعلمون له من نظير[18]
    فهل تعلمون له من نظير[18]



يعنى امير من حسين است و چه خوب اميرى است... آيا همانندى براى او مى شناسيد؟!

نافع بن هلال الجبلى نيز در حالى كه رجز مى خواند و مى جنگيد، خود را شيعه ى على معرفى مى كرد و مى گفت:




  • انا ابن هلال الجبلى
    انا عَلى دِينِ على



  • انا عَلى دِينِ على
    انا عَلى دِينِ على




و دينه دين النبى[19]

عبدالرحمن بن عبدالله اليزنى نيز خود را متدين به دين اولاد على(عليه السلام) مى داند.


[1]. آن نزاع به «يوم بعاث» معروف است.

[2]. ر.ك: شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21 به بعد; تاريخ طبرى، ج 2، ص 429 به بعد.

[3]. ر.ك: صحيح مسلم، ج 7، ص 132; صحيح ترمذى، ج 2، ص 208; مستدرك حاكم، ج 3، ص 109.

[4]. ر.ك: مستدرك حاكم، ج 16، ص 1 ـ 98.

[5]. ر.ك: مقتل مقرم، ص 28.

[6]. ر.ك: بحار الانوار، ج 45، ص 94 ـ 95.

[7]. تحف العقول، ص 174.

[8]. همان، ص 173.

[9]. بلاغه الحسين، ص 47.

[10]. ر.ك: بحار الانوار، ج 44، باب 37، ص 329 و ج 45، باب 37، ص 3.

[11]. الاوائل، ج 2، ص 125.

[12]. الامامه و السياسه، ج 1، ص 167.

[13]. تاريخ الخلفاء، ص 95.

[14]. مغازى واقدى، ج 3، ص 904.

[15]. ترجمه ى مقتل الحسين، ص 154 و 190.

[16]. الارشاد، ج 2، ص 93 ـ 95.

[17]. همان.

[18]. بحارالانوار، ج 45، ص 27.

[19]. همان، ص 19.

/ 9