معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 11 *****
     عاملى و هيچ دشمنى نتواند در برابر آن اتحاد مقاومت كند .
     اين نيز ضرورى و بديهى است كه نبوت از قديم ترين عهد تاريخ ظهورش ، مردم را به سوى عدل مى خوانده و از ظلم منعشان مى كرده  و به سوى بندگى خدا و تسليم در برابر او تشويق مى نموده و از پيروى فراعنه طاغى و مستكبرين قدرت طلب نهى مى كرده،  اين دعوت از قرون متمادى ، قرنى بعد از قرن ديگر  و در امتى بعد از امت ديگر ادامه داشته ، هر چند كه از نظر وسعت و ضيق دعوت در امتهاى مختلف و زمانهاى متفاوت اختلاف داشته  و محال است كه مثل چنين عاملى قوى ، قرنهاى متمادى در بين اجتماعات بشرى وجود داشته باشد و در عين حال هيچ اثرى به جاى نگذارد .
     با اينكه مى بينيم قرآن كريم در اين باره قسمت عمده اى از وحى هائى كه به انبيا عليهم السلام شده ، حكايت نموده ، مثلا از نوح حكايت كرده كه در شكوه به پروردگارش مى گفت:
" رب انهم عصونى و اتبعوا من لم يزده ماله و ولده الا خسارا!
و مكروا مكرا كبارا و قالوا لا تذرن آلهتكم!"(21و22/نوح)
     و نيز جدال بين آنجناب و بزرگان و قومش را حكايت نموده ، مى فرمايد :
" قالوا ا نومن لك و اتبعك الارذلون؟
قال و ما علمى بما كانوا يعملون!
ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون!"(111تا113/شعرا)
     و از هود عليه السلام حكايت كرده كه به قوم خود فرمود:
" ا تبنون بكل ريع آية تعبثون!
و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون!
و اذا بطشتم بطشتم جبارين!" (128تا130/شعرا)
     و از صالح عليه السلام حكايت كرده كه به قوم خود فرمود:
" فاتقوا الله و اطيعون!
و لا تطيعوا امر المسرفين!
الذين يفسدون فى الارض و لا يصلحون!"(150تا152/شعرا)
     چه كسى مى تواند منكر اين سخن ما باشد ، با اينكه موسى عليه السلام پيامبر اولوا العزم را مى بينيم كه در دفاع از بنى اسرائيل به معارضه با فرعون و روش جائرانه او قيام كرده ، قبل از او ابراهيم عليه السلام را مى بينيم كه به معارضه با نمرود برمى خيزد ، بعد از او عيسى بن مريم عليهماالسلام و ساير انبيا را مى بينيم كه هر يك عليه خود سران عصر خود قيام نموده و سيره ظالمانه سلاطين و عظماى عصر خود را تقبيح نموده و مردم را از اطاعت مفسدين و پيروى طاغيان برحذر مى داشتند.
تا اينجا اشاراتى بود كه به سيره انبياى قبل از اسلام نموديم  و اما پيامبر اسلام

***** صفحه 12 *****
     كتاب مقدسش قرآن كريم ، در رابطه به دعوتش به سرپيچى از اطاعت مفسدين  و نپذيرفتن ذلت و نيز اخبارى كه از عاقبت امر ظلم و فساد و عدوان و طغيان داده بر كسى پوشيده نيست .
     از آن جمله در باره قوم عاد و ثمود و فرعون فرموده:
" ا لم تر كيف فعل ربك بعاد! ارم ذات العماد!
التى لم يخلق مثلها فى البلاد! و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد!
و فرعون ذى الاوتاد! الذين طغوا فى البلاد! فاكثروا فيها الفساد!
فصب عليهم ربك سوط عذاب! ان ربك لبالمرصاد!"(6تا14/فجر)
     و از اين قبيل آيات كه در قرآن كريم بسيار است .
     و اما مُلك( به ضمه ميم) كه گفتيم آن نيز از اعتباراتى است كه مجتمع انسانى هيچگاه از آن بى نياز نبوده است ، بهترين بيان و كامل ترين آن در اثباتش اين آيه است ، كه بعد از شرح داستان طالوت مى فرمايد:
" و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لكن الله ذو فضل على العالمين!" (251/بقره)
     كه در سابق گفتيم چگونه اين آيه شريفه به وجهى بر مدعاى ما دلالت مى كند .
     و در قرآن كريم آيات بسيارى است كه متعرض مُلك( به ضمه ميم) يعنى ولايت و وجوب اطلاعت والى و مسائلى ديگر مربوط به ولايت شده است  و آياتى ديگر است كه ملك و ولايت را موهبت و نعمت شمرده ، مثلا مى فرمايد:
     " و آتيناهم ملكا عظيما!"(54/نسا) و يا مى فرمايد:
     " و جعلكم ملوكا و آتيكم ما لم يوت احدا من العالمين!"(20/مائده) و يا فرموده:
     " و الله يؤتى ملكه من يشاء !"(247/بقره) و آياتى ديگر از اين قبيل .
     چيزى كه هست قرآن مساله سلطنت و حكومت را به شرطى كرامت خوانده كه با تقوا توام باشد ، چون در بين تمامى امورى كه ممكن است از مزاياى حيات شمرده شود كرامت را منحصر در تقوا نموده:
" يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم!" (13/حجرات)
     و چون حساب تقوا تنها به دست خدا است ، هيچ كسى نمى تواند با ملاك تقوا بر ديگران بزرگى بفروشد ، به همين جهت پس هيچ فخرى براى احدى بر احدى نيست ، براى اينكه اگر كسى بخواهد به امور مادى و دنيوى بر ديگران فخر كند كه امور دنيوى فخر ندارد  و قدر و منزلت تنها از آن دين است ، اگر بخواهد با امور اخروى فخر بفروشد كه آنهم به دست خداى سبحان است!
     ( و به قول آن شاعر:

***** صفحه 13 *****
     " كس نمى داند در اين بحر عميق - سنگريزه قرب دارد يا عقيق! "
     پس ديگر چيزى كه انسان با آن فخر بفروشد باقى نمى ماند ،  انسانى كه داراى نعمت ملك و سلطنت است از نظر يك مسلمان نه تنها افتخارى ندارد ، بلكه بارش سنگين تر و زندگيش تلخ تر است ، بله اگر از عهده اين بار سنگين بر آيد و ملازم عدالت و تقوا باشد البته نزد پروردگارش اجرى عظيم تر از ديگران دارد  و خدا ثواب بيشترى به او مى دهد .
     و اين همان سيره صالحه اى است كه اولياى دين ملازم آن بودند.
     ما اين معنا را در بحثى مستقل و جداگانه كه در باره سيره رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و اهل بيت طاهرينش ايراد خواهيم كرد با رواياتى صحيح اثبات نموده و روشن مى سازيم كه آن حضرات از ملك و سلطنت بيش از جنگ با جبابره چيزى عايدشان نشد ، همواره در اين تلاش بودند كه با طغيان طاغيان  و استكبار آنان معارضه نموده ، نگذارند در زمين فساد راه بيندازند .
     و به همين جهت قرآن مردم را دعوت به اين نكرده كه در مقام تاسيس سلطنت و تشييد بنيان قيصريت و كسرويت برآيند ، بلكه مساله ملك را شانى از شؤون مجتمع انسانى مى داند  و اين وظيفه را به دوش اجتماع نهاده است ، همانطور كه مساله تعليم و يا تهيه نيرو براى ترساندن كفار را وظيفه عموم دانسته است.
     بلكه اصل را تشكيل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دين دانسته ، از تفرقه و دشمنى نهى نموده و فرموده است:
" و ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله!"
(153/انعام)
 و نيز فرموده:
" قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله، فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون!"  (64/ال عمران)
     پس قرآن كريم - به طورى كه ملاحظه مى كنيد مردم را دعوت نمى كند مگر به سوى تسليم خداى يگانه شدن، از جوامع تنها آن جامعه را معتبر مى داند كه جامعه اى دينى باشد و جوامع ديگر كه هر يك شريكى براى خدا قرار مى دهند و در برابر هر قصر مشيدى خضوع نموده ، در برابر هر قيصر و كسرائى سر فرود مى آورند  و براى هر پادشاهى مرز و حدودى جغرافيائى و براى هر طايفه اى ، وطنى جداگانه قائلند ، خرافاتى ديگر از اين قبيل را جزء مقدسات خود مى دانند ، طرد نموده ، چنين اجتماعى را از درجه اعتبار ساقط مى داند .
الميزان ج : 3  ص :  227

***** صفحه 14 *****
بحث فلسفى درباره:
حکومت
     هيچ شكى نيست در اينكه خداى تعالى تنها كسى است كه سلسله عليت جاريه در عالم به او منتهى مى شود و او است كه هر علتى را علت كرده و رابطه بين او و ميان اجزاى عالم و سراپاى آن رابطه عليت است. در بحث هاى مربوط به علت و معلول ، اين معنا مسلم و روشن شده كه عليت تنها در هستى ها است ، نيستى ها علت نمى خواهند ، به اين معنا كه وجود حقيقى معلول وجودى است كه از علت ترشح شده  و اما غير وجود حقيقى او و امورى كه چيزى جز اعتبار نيستند ، از قبيل ماهيت و ملكيت و امثال آن، چيزهائى كه از علت ترشح كنند نيستند  و اصلا از سنخ وجود نيستند ، تا محتاج علت باشند. اين مطلب به عكس نقيض منعكس شده ، نتيجه مى دهد كه هر چيزى كه وجود حقيقى ندارد معلول هم نيست  و چون معلول نيست، به واجب الوجود هم منتهى نمى شود .
     اينجا است كه مساله استناد بعضى از امور اعتباريه محض ، به خداى تعالى مشكل مى شود ، زيرا قرار شد امور اعتباريه محض اصلا وجود حقيقى نداشته باشند  و وجود و ثبوتشان تنها وجودى اعتبارى و فرضى باشد آرى اينگونه امور از ظرف فرض و اعتبار تجاوز نمى كند  و چيزى كه حقيقتا وجود ندارد چگونه ممكن است به خدايش مستند كرد ؟ .
     پس چطور بگوييم خدا امر كرد و نهى فرمود ؟ و فلان قانون را وضع كرد ، با اينكه امر و نهى و وضع ، همه امور اعتباريه اند ؟ و نيز چگونه بگوييم ، خدا مالك و داراى عزت و رزق و غير ذلك است ؟
     پاسخى كه حل اين مشكل مى كند اين است كه امور نامبرده هر چند از وجود حقيقى سهمى ندارند  و ليكن آثارى دارند كه آن آثار به بيانى كه مكرر گذشت اسامى اين امور را حفظ نموده  و خود امورى حقيقى اند ، كه در حقيقت ، اين آثار منسوب و مستند به خداى تعالى است ،  اين استناد است كه استناد آن امور اعتباريه را به خدا نيز اصلاح مى كند  و مصحح آن مى شود كه بتوانيم امور اعتباريه نامبرده را هم به خدا نسبت دهيم .
مثلا ملك كه در بين ما اهل اجتماع امرى است اعتبارى و قراردادى ،  در هيچ جاى از معناى آن به وجود حقيقى برنمى خوريم ، بلكه حقيقتش همان موهومى بودن آن است ، ما آن را وسيله قرار مى دهيم براى رسيدن به آثار حقيقى و خارجى  و آثارى كه جز با آن ملك موهوم نمى توانيم بدان دست يابيم ، اگر آن امر موهوم را امرى حقيقى و واقعى فرض نكنيم، به آن نتائج واقعى نمى رسيم  و آن آثار خارجى همين است كه به چشم خود مى بينيم ، توانگران به خاطر داشتن آن ملك موهوم به ديگران زور مى گويند  و در ديگران اعمال سطوت و قدرت نموده  و به حقوق ديگران تجاوز مى كنند  و آنان كه اين ملك موهوم را ندارند ، دچار ضعف و ذلت مى شوند  و نيز به وسيله همين ملك موهوم است كه مى توانيم هر فردى را در مقامى كه بايد داشته باشد قرار داده ، حق هر صاحب حقى را بدهيم

***** صفحه 15 *****
     آثارى ديگر نظير اينها را بر آن امر موهوم مترتب سازيم .
     ليكن از آنجا كه حقيقت معناى ملك و اسم آن مادام كه آثار خارجيش مترتب است باقى است ، لذا استناد اين آثار خارجيه به علل خارجيش عين استناد ملك به آن علل است ،  همچنين عزت كه همه حرفهائى كه در باره ملك زده شد در باره آن و در آثار خارجيه اش و استناد آن به علل واقعيش جريان دارد  و همچنين در ساير امور اعتباريه از قبيل امر و نهى و حكم و وضع و غير ذلك .
     از اينجا روشن مى گردد كه همه امور اعتباريه به خاطر اينكه آثارش مستند به خداى تعالى است ، خود آنها نيز استنادى به خدا دارند ، البته استنادى كه لائق ساحت قدس و عزت او بوده باشد.
      الميزان ج : 3  ص :  234

***** صفحه 16 *****


فصل دوم: رهبر و مسئول جامعه اسلامي


بحثي در شناخت
مسئول کشور اسلامي
" يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ أُولى الأَمْرِ مِنكمْ  فَإِن تَنَزَعْتُمْ فى شىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلى اللَّهِ وَ الرَّسولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ  ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً!"
" هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد و رسول و كارداران خود را - كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده - فرمان ببريد و هر گاه در امرى اختلافتان شد براى حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان بهتر و سرانجامش نيكوتر است!"
 (59/نساء)
     در اين آيه فروعى را متذکر مي شود كه با آن اساس مجتمع اسلامى را مستحكم مى سازد و آن عبارت است از تحريك و ترغيب مسلمانان در اين كه چنگ به ائتلاف و اتفاق بزنند و هر تنازعى كه رخ مى دهد به حكميت خدا و رسول او واگذار نمايند!
     جاى هيچ ترديدى نيست كه آيه:" اطيعوا الله و اطيعوا الرسول!" جمله اى است كه به عنوان زمينه چينى براى مطلب بعدى آورده شده و آن مطلب عبارت است از اين كه دستور دهد مردم در هنگام بروز نزاع به خدا و رسول او مراجعه كنند، هر چند كه آيه مورد بحث در عين حال كه جنبه آن زمينه چينى را دارد، مضمونش اساس و زيربناى همه شرايع و احكام الهى است! دليل بر زمينه بودنش ظاهر تفريعى است كه جمله:" فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول ...!" بر جمله مورد بحث دارد و نيز بعد از آن، جمله هاى بعد است كه يكى پس از ديگرى از جمله مورد بحث نتيجه گيرى شده، يكجا فرموده:
" ا لم تر الى الذين يزعمون ...!"  (60/نسا)و دنبالش فرموده:
" و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله ...!"(64/نسا) و بعد از آن فرموده:
" فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ...!"(65/نسا)

***** صفحه 17 *****
     و نيز جاى هيچ ترديدى نيست كه خداى تعالى از اين دستور كه مردم او را اطاعت كنند منظورى جز اين ندارد كه ما او را در آنچه از طريق پيامبر عزيزش به سوى ما وحى كرده اطاعت كنيم و معارف و شرايعش را به كار بنديم  و اما رسول گراميش دو جنبه دارد:
     1- جنبه تشريع، بدانچه پروردگارش از غير طريق قرآن به او وحى فرموده ، يعنى همان جزئيات و تفاصيل احكام كه آن جناب براى كليات و مجملات كتاب و متعلقات آنها تشريع كردند ، و خداى تعالى در اين باره فرموده:
     " و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم!"(44/نحل)
" ما كليات احكام را بر تو نازل كرديم تا تو براى مردم جزئيات آنها را بيان كنى!"
      2- يك دسته ديگر از احكام و آرايى است كه آن جناب به مقتضاى ولايتى كه بر مردم داشتند و زمام حكومت و قضا را در دست داشتند صادر مى كردند و خداى تعالى در اين باره فرموده:
     " لتحكم بين الناس بما اراك الله!"(105/نسا)
     " تا در بين مردم به آنچه خداى تعالى به فكرت مى اندازد حكم كنى!"
     و اين همان رايى است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با آن بر ظواهر قوانين قضا در بين مردم حكم مى كرد و همچنين آن رايى است كه در امور مهم به كار مى بست و خداى تعالى دستورش داده بود كه وقتى مى خواهد آن راى را به كار بزند قبلا مشورت بكند، و فرموده:
     " و شاورهم فى الامر، فاذا عزمت فتوكل على الله!"(159/ال عمران)
" با مردم در هر امرى كه مى خواهى در باره آن تصميم بگيرى نخست مشورت بكن و همينكه تصميم گرفتى بر خدا توكل كن!"
     ملاحظه مى فرماييد كه مردم را در مشورت شركت داده ، ولى در تصميم گرفتن شركت نداده  و تصميم خود آن جناب( به تنهايى) را معتبر شمرده است!
     حال كه به اين معنا توجه كرديد مى توانيد به خوبى بفهميد كه اطاعت رسول معنايى  و اطاعت خداى سبحان معنايى ديگر دارد، هر چند كه اطاعت از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در حقيقت اطاعت از خدا نيز هست ، چون تشريع كننده تنها خدا است، زيرا او است كه اطاعتش واجب است ، همچنان كه در آيه:
     " و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله!"(64/نسا)
وجوب اطاعت رسول را هم منوط به اذن خدا دانسته ، پس بر مردم واجب است كه رسول را در دو ناحيه اطاعت كنند ، يكى ناحيه احكامى كه به وسيله وحى بيان مى كند  

***** صفحه 18 *****
     ديگر احكامى كه خودش به عنوان نظريه و رأى صادر مى نمايد!
1- اولي الامر کيست؟
     اولى الامر هر طايفه اى كه باشند، بهره اى از وحى ندارند و كار آنان تنها صادر نمودن آرايى است كه به نظرشان صحيح مى رسد و اطاعت آنان در آن آراء و در اقوالشان بر مردم واجب است ، همان طور كه اطاعت رسول در آرايش و اقوالش بر مردم واجب بود و به همين جهت بود كه وقتى سخن به وجوب رد بر خدا و تسليم در برابر او كشيده شد و فرمود وقتى بين شما مسلمانان مشاجره اى در گرفت بايد چنين و چنان كنيد، خصوص اولى الامر را نام نبرد، بلكه وجوب رد و تسليم را مخصوص به خدا و رسول كرد و فرمود:
" فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول ، ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر ...!"(59/نسا)
      يعنى پس اگر در چيزى نزاع كرديد، حكم آن را به خدا و رسول برگردانيد! و اين بدان جهت بود كه گفتيم روى سخن در اين آيه به مؤمنين است ، همانهايى كه در اول آيه كه مى فرمود:" يا ايها الذين آمنوا ...!" مورد خطاب بودند ، پس بدون شك معلوم مى شود منظور از نزاع هم ، نزاع همين مؤمنين است و تصور ندارد كه مؤمنين با شخص ولى امر - با اين كه اطاعت او بر آنان واجب است - نزاع كنند ، به ناچار بايد منظور نزاعى باشد كه بين خود مؤمنين اتفاق مى افتد و نيز تصور ندارد كه نزاعشان در مساله راى باشد( چون فرض اين است كه ولى امر و صاحب رأى در بين آنان است!) پس اگر نزاعى رخ مى دهد در حكم حوادث و قضايايى است كه پيش مى آيد آيات بعدى هم كه نكوهش مى كند مراجعين به حكم طاغوت را كه حكم خدا و رسول او را گردن نمى نهند ، قرينه بر اين معنا است، اين حكم بايد به احكام دين برگشت كند و احكامى كه در قرآن و سنت بيان شده و قرآن و سنت براى كسى كه حكم را از آن دو بفهمد دو حجت قطعى در مسائلند، وقتى ولى امر مى گويد : كتاب و سنت چنين حكم مى كنند قول او نيز حجتى است قطعى ، چون فرض اين است كه آيه شريفه ، ولى امر را مفترض الطاعة دانسته و در وجوب اطاعت از او هيچ قيد و شرطى نياورده ، پس گفتار اولى الامر نيز بالاخره به كتاب و سنت برگشت مى كند .
     از اين جا روشن مى شود كه اين اولى الامر - حال هر كسانى كه بايد باشند - حق ندارند حكمى جديد غير حكم خدا و رسول را وضع كنند و نيز نمى توانند حكمى از احكام ثابت در كتاب و سنت را نسخ نمايند و گرنه بايد مى فرمود در هر عصرى موارد نزاع را به ولى امر آن عصر ارجاع دهيد و ديگر معنا نداشت بفرمايد موارد نزاع را به كتاب و سنت ارجاع دهيد و يا بفرمايد بخدا و رسول ارجاع دهيد در حالى كه آيه شريفه:

***** صفحه 19 *****
" و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا - هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه اى را نمى رسد كه وقتى خدا و رسول او ، امرى را مورد حكم قرار دهند ، باز هم آنان خود را در آن امر مختار بدانند  و كسى كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به ضلالتى آشكار گمراه شده است!"(36/احزاب)
حكم مى كند به اين كه غير از خدا و رسول هيچكس حق جعل حكم ندارد.
     و به حكم اين آيه شريفه تشريع عبارت است از قضاى خدا و اما قضاى رسول، يا همان قضاى الله است و يا اعم از آن است، اما آنچه اولى الامر وظيفه دارند اين است كه رأى خود را در مواردى كه ولايتشان در آن نافذ است ارائه دهند و يا بگو در قضايا و موضوعات عمومى و كلى حكم خدا و رسول را كشف كنند .
     و سخن كوتاه اين كه از آنجا كه اولى الامر اختيارى در تشريع شرايع و يا نسخ آن ندارند و تنها امتيازى كه با سايرين دارند اين است كه حكم خدا و رسول يعنى كتاب و سنت به آنان سپرده شده ، لذا خداى تعالى در آيه مورد بحث كه سخن در رد حكم دارد ، نام آنان را نبرد ، تنها فرمود:" فردوه الى الله و الرسول ...!" از اينجا مى فهميم كه خداى تعالى يك اطاعت دارد و رسول و اولى الامر هم يك اطاعت دارند، به همين جهت بود كه فرمود:" اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم!"
     و جاى ترديد نيست در اينكه اين اطاعت كه در آيه:" اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ...!" آمده ، اطاعتى است مطلق  و به هيچ قيد و شرطى مقيد و مشروط نشده،  اين خود دليل است بر اين كه رسول امر به چيزى و نهى از چيزى نمى كند ، كه مخالف با حكم خدا در آن چيز باشد و گرنه واجب كردن خدا اطاعت خودش و اطاعت رسول را تناقضى از ناحيه خداى تعالى مى شد،  موافقت تمامى اوامر و نواهى رسول با اوامر و نواهى خداى تعالى جز با عصمت رسول تصور ندارد و محقق نمى شود اين سخن عينا در اولى الامر نيز جريان مى يابد ، چيزى كه هست نيروى عصمت در رسول از آنجا كه حجت هايى از جهت عقل و نقل بر آن اقامه شده فى حد نفسه و بدون در نظر گرفتن اين آيه امرى مسلم است و ظاهرا در اولى الامر اين طور نيست و ممكن است كسى توهم كند كه اولى الامرى كه نامشان در اين آيه آمده لازم نيست معصوم باشند و معناى آيه شريفه بدون عصمت اولى الأمر هم درست مى شود .
توضيح اين كه آن چيزى كه خداى تعالى در اين آيه مقرر فرموده ، حكمى است كه به مصلحت امت جعل شده ، حكمى است كه مجتمع مسلمين به وسيله آن از اين كه دستخوش اختلاف و تشتت گشته از هم متلاشى گردد حفظ مى شود، اين چيزى زايد بر ولايت و سرپرستى معهود در بين امت ها و مجتمعات نيست  و همان چيزى است كه مى بينيم عموم مجتمعات - چه اسلامى و چه غير اسلامى - آن را در بين خود معمول مى دارند ، يعنى يكى از افراد جامعه خود را انتخاب نموده و به او مقام واجب الاطاعه بودن و نفوذ كلمه می

***** صفحه 20 *****
     دهند در حالى كه از همان اول مى دانند او هم مثل خودشان جايز الخطا است و در احكامى كه مى راند اشتباه هم دارد  و ليكن هر جا كه جامعه فهميد حكم حاكم بر خلاف قانون است ، اطاعتش نمى كند  و او را به خطايى كه كرده آگاه مى سازد و هر جا كه يقين به خطاى او نداشت و تنها احتمال مى داد كه خطا كرده به حكم و فرمان او عمل مى كند و اگر بعدها معلوم شد كه خطا كرده مسامحه كند و با خود فكر مى كند مصلحت حفظ وحدت مجتمع و مصونيت از تشتت كلمه آن قدر بزرگ و مهم است ، كه مفسده اشتباه كاريهاى گاه به گاه حاكم را جبران مى كند .
     حال اولى الأمر در آيه شريفه و وجود اطاعت آنان نيز به همين حال است ، - و آيه چيزى زايد بر آنچه در همه زمانها و همه مكانها معمول است افاده نمى كند ، - خداى تعالى طاعت مردم از اولى الامر را بر مؤمنين واجب فرموده ، اگر احيانا ولى امرى بر خلاف كتاب و سنت دستورى داد ، مردم نبايد اطاعتش كنند و حكم اين چنين او نافذ نيست ، براى اين كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم - قاعده اى كلى به دست عموم مسلمين داده  و فرموده:
     " لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق!"
     " هيچ مخلوقى در فرمانى كه به معصيت خدا مى دهد نبايد اطاعت شود!"
     و اين دستور را شيعه و سنى روايت كرده اند و با همين دستور است كه اطلاق آيه تقييد مى شود .
     و اما اگر عالما عامدا حكم بر خلاف قرآن نكرد ، بلكه خطا كرد  و به غلط چنين حكمى را راند ، اگر مردم فهميدند كه حكمش اشتباه است  او را از راه خطا به سوى حق يعنى حكم كتاب و سنت بر مى گردانند  و اگر مردم نفهميدند و تنها احتمال دادند كه ممكن است حكمى كه حاكم كرده مخالف با كتاب و سنت باشد حكمش را اجرا مى كنند همان طور كه اگر مى دانستند مخالف نيست اجرا مى كردند  و وجوب اطاعت حاكم در اين نوع احكام هيچ عيبى ندارد ، براى همان كه گفتيم حفظ وحدت در امت و بقاى سيادت و ابهت آن آن قدر مهم است كه مفسده اين مخالف كتاب و سنت ها را تدارك مى كند ، همچنان كه در اصول فقه مقرر و محقق شده كه طرق ظاهريه - از قبيل خبر واحد و بينه و امثال آن - حجتند ، در حالى كه احكام واقعيه به حال خود باقى است .
     و مى گوييم اگر احتمالا طريق ظاهرى بر خلاف واقع از آب در آمد ، مفسده اش به وسيله مصلحتى كه در حجيت طرق ظاهرى هست تدارك مى شود .
و سخن كوتاه اين كه اطاعت اولى الامر واجب است ، هر چند كه معصوم نباشند و احتمال فسق و خطا در آنان برود ، چيزى كه هست اگر مردم بر فسق آنان آگاه شدند اطاعتشان نمى كنند و اگر از آنان خطا ببينند به سوى كتاب و سنت ارجاعشان مى دهند و در ساير احكام كه علمى به خطاى آن ندارند حكمش را انفاذ مى كنند و فكر نمى كنند كه ممكن است فلان حكم او بر خلاف حكم خداى تعالى باشد ، تنها ملاحظه مخالفت ظاهرى را

/ 12