خوى بد دارم ملولم تو مرا معذور دار بي تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب بي تو بي عقلم ملولم هر چه گويم كژ بود آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن آب جان محبوس مي بينم در اين گرداب تن شربتى دارى كه پنهانى به نوميدان دهىچشم خود اى دل ز دلبر تا توانى برمگير چشم خود اى دل ز دلبر تا توانى برمگير
خوى من كى خوش شود بي روى خوبت اى نگار با تو هستم چون گلستان خوى من خوى بهار من خجل از عقل و عقل از نور رويت شرمسار خوى بد را چيست درمان بازديدن روى يار خاك را بر مي كنم تا ره كنم سوى بحار تا فغان در ناورد از حسرتش اوميدوارگر ز تو گيرد كناره ور تو را گيرد كنار گر ز تو گيرد كناره ور تو را گيرد كنار