از كنار خويش يابم هر دمى من بوى يار دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دويد هر گل خندان كه روييد از لب آن جوى مهر هر درخت و هر گياهى در چمن رقصان شده ناگهان اندررسيد از يك طرف آن سرو ما رو چو آتش مي چو آتش عشق آتش هر سه خوش در جهان وحدت حق اين عدد را گنج نيست صد هزاران سيب شيرين بشمرى در دست خويش صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد بي شمار حرف ها اين نطق در دل بين كه چيستشمس تبريزى نشسته شاهوار و پيش او شمس تبريزى نشسته شاهوار و پيش او
چون نگيرم خويش را من هر شبى اندر كنار مهر او از ديده برزد تا روان شد جويبار رسته بود از خار هستى جسته بود از ذوالفقار ليك اندر چشم عامه بسته بود و برقرار تا كه بيخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار جان ز آتش هاى درهم پرفغان اين الفرار وين عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار گر يكى خواهى كه گردد جمله را در هم فشار چون نماند پوست ماند باده هاى شهريار ساده رنگى نيست شكلى آمده از اصل كارشعر من صف ها زده چون بندگان اختيار شعر من صف ها زده چون بندگان اختيار