چون سر كس نيستت فتنه مكن دل مبر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما عشق بود گلستان پرورش از وى ستان جمله مر ز آفتاب پخته و شيرين شود طبع جهان كهنه دان عاشق او كهنه دوز عشق برد جوبجو تا لب درياى هو هر كس يارى گزيد دل سوى دلبر پريد دل خود از اين عام نيست با كسش آرام نيست تن چو ز آب منيست آب به پستى رودغير دل و غير تن هست تو را گوهرى غير دل و غير تن هست تو را گوهرى
چونك ببردى دلى باز مرانش ز در زلفت اگر سر كشد عشوه هندو مخر از شجره فقر شد باغ درون پرمر خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور تازه و ترست عشق طالب او تازه تر كهنه خران را بگو اسكى ببج كمده ور نحس قرين زحل شمس قرين قمر گر تو قلندردلى نيست قلندر بشر اصل دل از آتشست او نرود جز زبربي خبرى زان گهر تا نشوى بي خبر بي خبرى زان گهر تا نشوى بي خبر