بر سر ره ديدمش تيزروان چون قمر يك دم اى ماه وش اسب و عنان را بكش گفت منم آفتاب نيست تو را تاب تاب زانك تو در سردسير داشته اى رخت خشك برج من آن سوترست دور ز خشك و ترست از پس چندين حجاب چاك زدستى تو جيبجانب تبريز تاز جانب شمع طراز جانب تبريز تاز جانب شمع طراز
گفتم بهر خدا يك دمه آهسته تر اى تو چو خورشيد و خور سايه ز ما زو مبر زانك ز يك تاب من از تو نماند ار خشك لب و چشم تر بوده اى از خشك و تر نيك عجب گوهرست نيك پر از شور و شر از پس پرده تو را ياوه شده پا و سرشمس حق سرفراز تا شودت زيب و فر شمس حق سرفراز تا شودت زيب و فر