عمر كه بي عشق رفت هيچ حسابش مگير هر كه جز عاشقان ماهى بي آب دان عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت هر كه شود صيد عشق كى شود او صيد مرگ سر ز خدا تافتى هيچ رهى يافتى تنگ شكر خر بلاش ور نخرى سركه باش جمله جان هاى پاك گشته اسيران خاك اى كه به زنبيل تو هيچ كسى نان نريخت چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماشمفخر تبريزيان شمس حق و دين بيا مفخر تبريزيان شمس حق و دين بيا
آب حياتست عشق در دل و جانش پذير مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پير چون سپرش مه بود كى رسدش زخم تير جانب ره بازگرد ياوه مرو خير خير عاشق اين مير شو ور نشوى رو بمير عشق فروريخت زر تا برهاند اسير در بن زنبيل خود هم بطلب اى فقير خاك سيه گشت زر خون سيه گشت شيرتا برهد پاى دل ز آب و گل همچو قير تا برهد پاى دل ز آب و گل همچو قير