چرا ز قافله يك كس نمي شود بيدار چرا ز خواب و ز طرار مي نيازارى تو را هر آنك بيازرد شيخ و واعظ توست يكى هميشه همي گفت راز با خانه شبى به ناگه خانه بر او فرود آمد نگفتمت خبرم كن تو پيش از افتادن خبر نكردى اى خانه كو حق صحبت جواب گفت مر او را فصيح آن خانه بدان طرف كه دهان را گشادمى بشكاف همي زدى به دهانم ز حرص مشتى گل ز هر كجا كه گشادم دهان فروبستى بدان كه خانه تن توست و رنج ها چو شكاف مال كاه و گلست آن مزوره و معجون دهان گشايد تن تا بگويدت رفتم خمار درد سرت از شراب مرگ شناس وگر دهى تو به عادت دهش كه روپوشست بخور شراب انابت بساز قرص ورع بگير نبض دل و دين خود ببين چونى به حق گريز كه آب حيات او دارداگر كيست بگويد كه خواست فايده نيست اگر كيست بگويد كه خواست فايده نيست
كه رخت عمر ز كى باز مي برد طرار چرا از او كه خبر مي كند كنى آزار كه نيست مهر جهان را چو نقش آب قرار مشو خراب به ناگه مرا بكن اخبار چه گفت گفت كجا شد وصيت بسيار كه چاره سازم من با عيال خود به فرار فروفتادى و كشتى مرا به زارى زار كه چند چند خبر كردمت به ليل و نهار كه قوتم برسيدست وقت شد هش دار شكاف ها همي بستى سراسر ديوار نهشتيم كه بگويم چه گويم اى معمار شكاف رنج به دارو گرفتى اى بيمار هلا تو كاه گل اندر شكاف مي افشار طبيب آيد و بندد بر او ره گفتار مده شراب بنفشه بهل شراب انار چه روى پوشى زان كوست عالم الاسرار ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار نگاه كن تو به قاروره عمل يك بار تو زينهار از او خواه هر نفس زنهاربگو كه خواست از او خاست چون بود بي كار بگو كه خواست از او خاست چون بود بي كار