بيار ساقى بادت فدا سر و دستار درآى مست و خرامان و ساغر اندر دست بيار جام كه جانم ز آرزومندى بيار جام حياتى كه هم مزاج توست از آن شراب كه گر جرعه اى از او بچكد شراب لعل كه گر نيم شب برآرد جوش زهى شراب و زهى ساغر و زهى ساقى بيا كه در دل من رازهاى پنهانست مرا چو مست كنى آنگهى تماشا كن تبارك الله آن دم كه پر شود مجلس هزار مست چو پروانه جانب آن شمع ز مطربان خوش آواز و نعره مستان ببين به حال جوانان كهف كان خوردند چه باده بود كه موسى به ساحران درريخت زنان مصر چه ديدند بر رخ يوسف چه ريخت ساقى تقديس بر سر جرجيس هزار بارش كشتند و پيشتر مي رفت صحابيان كه برهنه به پيش تيغ شدند غلط محمد ساقى نبود جامى بودكدام شربت نوشيد پوره ادهم كدام شربت نوشيد پوره ادهم
ز هر كجا كه دهد دست جام جان دست آر روا مبين چو تو ساقى و ما چنين هشيار ز خويش نيز برآمد چه جاى صبر و قرار كه مونس دل خسته ست و محرم اسرار ز خاك شوره برويد همان زمان گلزار ميان چرخ و زمين پر شود از او انوار كه جان ها و روان ها نار باد نار شراب لعل بگردان و پرده اى مگذار كه شيرگير چگونست در ميان شكار ز بوى جام و ز نور رخ چنان دلدار نهاده جان به طبق بر كه اين بگير و بيار شراب در رگ خمار گم كند رفتار خراب سيصد و نه سال مست اندر غار كه دست و پاى بدادند مست و بيخودوار كه شرحه شرحه بريدند ساعد چو نگار كه غم نخورد و نترسيد ز آتش كفار كه مستم و خبرم نيست از يكى و هزار خراب و مست بدند از محمد مختار پر از شراب و خدا بود ساقى ابراركه مست وار شد از ملك و مملكت بيزار كه مست وار شد از ملك و مملكت بيزار