نبشتست خدا گرد چهره دلدار چو عشق مردم خوارست مردمى بايد تو لقمه ترشى دير دير هضم شوى تو لقمه اى بشكن زانك آن دهان تنگست به پيش حرص تو خود پيل لقمه اى باشد تو زاده عدمى آمده ز قحط دراز به ديگ گرم رسيدى گهى دهان سوزى به هيچ سير نگردى چو معده دوزخ چنانك بر سر دوزخ قدم نهد خالق خداست سيركن چشم اوليا و خواص نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت خموش اگر شمرم من عطا و بخشش هاشبيا تو مفخر تبريز شمس دين به حق بيا تو مفخر تبريز شمس دين به حق
خطى كه فاعتبروا منه يا اولى الابصار كه خويش لقمه كند پيش عشق مردم خوار وليست لقمه شيرين نوش نوش گوار سه پيل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار تويى چو مرغ ابابيل پيل كرده شكار تو را چه مرغ مسمن غذا چه كژدم و مار گهى سياه كنى جامه و لب و دستار مگر كه بر تو نهد پاى خالق جبار ندا كند كه شدم سير هين قدم بردار كه رسته اند ز خويش و ز حرص اين مردار نجويد او خر و اشتر كه هست شيرسوار از آن شمار شود گيج و خيره روز شماركمينه چاكر تو شمس گنبد دوار كمينه چاكر تو شمس گنبد دوار