زلفى كه به جان ارزد هر تار بشوريدش در شام دو زلف او صد صبح نهان بيشست آن دولت عالم را وان جنت خرم را آن باده همي جوشد وز خلق همي پوشد چشم و دل مريم شد روشن از آن خرما گم گشت دل مسكين اندر خم زلف اوشمس الحق تبريزى در عشق مسيح آمد شمس الحق تبريزى در عشق مسيح آمد
بس مشك نهان دارد زنهار بشوريدش هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوريدش كز وى شكفد در جان گلزار بشوريدش تا روى شود از وى خمار بشوريدش نخليست از آن خرما پربار بشوريدش باشد كه بديد آيد بسيار بشوريدشهر كس كه از او دارد زنار بشوريدش هر كس كه از او دارد زنار بشوريدش