درون ظلمتى مي جو صفاتش در آن ظلمت رسى در آب حيوان بسى دل ها رسد آن جا چو برقى خنك آن بيدق فرخ رخى را بسى دل ها چو شكر شد شكسته بپوشيده ز خود تشريف فقرش اگر رويش به قبله مي نبينى شب قدرست او درياب او راز هجران خداوند شمس تبريز ز هجران خداوند شمس تبريز
كه باشد نور و ظلمت محو ذاتش نه در هر ظلمتست آب حياتش ولى مشكل بود آن جا باتش كه هر دم مي رساند شه به ماتش نگشته صاف و نابسته نباتش هم از ياقوت خود داده زكاتش درون كعبه شد جاى صلاتش امان يابى چو برخوانى براتششده نالان حياتش از مماتش شده نالان حياتش از مماتش