آنك بيرون از جهان بد در جهان آوردمش آنك عشوه كار او بد عشوه اى بنمودمش آنك هر صبحى تقاضا مي كند جان را ز من جان سرگردان كه گم شد در بيابان فراق گفت جان من مي نيايم تا بننمايى نشان مهربانى كردن اين باشد كه بستم دست دزدچونك يك گوشه رداى مصطفى آمد به دست چونك يك گوشه رداى مصطفى آمد به دست
و آنك مي كرد او كرانه در ميان آوردمش و آنك از من سر كشيدى كشكشان آوردمش از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش از بيابان ها سوى دارالامان آوردمش كو نشان كو مهر سلطان من نشان آوردمش دست بسته پيش مير مهربان آوردمشآنك بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش آنك بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش